بدرقه
• 7.45صبح، با صدای پیامکی که یاسر برای اعلام رسیدنش ارسال کردهاست بیدار میشوم. روز موعد رسید،چند ساعت دیگر با صدای سوت قطار مشهد-کرمان بر
• 7.45صبح، با صدای پیامکی که یاسر برای اعلام رسیدنش ارسال کردهاست بیدار میشوم. روز موعد رسید،چند ساعت دیگر با صدای سوت قطار مشهد-کرمان بر
• نسیم خنکی بهاری که از پنجره خودش را به داخل رسانده است، بوی خوش کیک پرتقالی را با خود از آشپزخانه به پذیرایی و
به نهمین روز از سال 1403 رسیدهایم، و من برای نخستین بار به سراغ دفترچهی یادداشتم آمدهام تا به واژههای چرخان در سرم اجازه خروج
– دیروز بهطور عجیبی چیزی ننوشتم. به شدت درگیر چسباندن برچسبهای پذیرایی و بشور و بساب و… بودم. البته خودم که معتقدم اگر میخواستم، میتوانستم
– ساعت5.30، با صدای آلارم گوشی بیدار میشوم. میخواهم کمیدیگر بخوابم؛ ولی تعهدم به نوشتن صفحاتصبحگاهی من را از رختخواب جدا میکند. از دیروز با
– چند روزیست تمام برنامههام قاطی شدهاست. زندگیام درون یک هزارتو مخوف گرفتار شدهاست و هرچه تلاش میکنم نمیتوانم خودم را نجات دهم. گاهی باخودم
– با اینکه موبایلم ساعت5.45 زنگ خورد و بیدار شدم؛ ولی غول تنبلی باز پلکهایم را روی هم فشرد و در گوشم نجوا کرد یکم
– هنوز چشمانم میان خواب و بیداری گرفتار است، پنجره را میگشایم. شهر لباس عروس سفیدی از جنس برف به تن کردهاست و برف سرمایش
اولین چیزی که با دیدن یا شنیدن کلمهی برف به ذهن ما میآید، یکی از ریزشهای آسمانی و سفیدی مطلق است. ولی آیا از همان
– مثل تمام روزهای اخیر خواب ماندم و حتی فرصت نوشتن صفحاتصبحگاهی را پیدا نکردم. حس خیلی بدی دارم احساس میکنم از ماتریکس خارج شدهام