آخرین نوشته‌ها

داستان کوتاه صدای سوت قطار| عادل ابوشنب

داستان «صدای سوت قطار» روایت مردی است که در ایستگاه کوچکی در انتظار قطار نشسته و سال‌ها از زندگی و تغییر فاصله گرفته است. او نمی‌داند که مسافر است یا اهل این ایستگاه، به استقبال کسی آمده یا به بدرقه. روزها و شب‌ها برایش تفاوتی ندارند و زندگی در نظرش

ادامه مطلب »

گاهی فقط نفس بکش…

لازم نیست همیشه در حال دویدن باشی، لازم نیست همه چیز را همین حالا حل کنی. بعضی روزها فقط باید بایستی، یک نفس عمیق بکشی و بگذاری زندگی کمی آرام‌تر بگذرد. به آسمان نگاه کن، به ابرهایی که در سکوت رد می‌شوند، به نوری که از لابه‌لای برگ‌ها می‌تابد. به

ادامه مطلب »

نامه‌ای ناتمام

سلام آنه امیدوارم مثل همیشه پر از انرژی و شور زندگی باشی. هرچه فکر می‌کنم، موضوع آخرین نامه‌ای که برایت نوشتم را به خاطر نمی‌آورم، هرچند فکر می‌کنم چندان هم مهم نیست. آنه، در کتاب همه‌چیز در مورد نویسندگی خلاق خواندم: «انگیزه‌ی نوشتن از تلاطم زندگی زاده می‌شود.» یاد توصیه‌ی

ادامه مطلب »

داستان کوتاه زنان آسیب‌پذیر | جان آپدایک

داستان «زنان آسیب‌پذیر» تصویری از زنانی را به نمایش می‌گذارد که جای خالی عشق در زندگی‌شان به زخمی تبدیل می‌شود که تا عمق جانشان را می‌سوزاند. ورونیکا شخصیت اصلی داستان است، زنی که خیانت و بی‌توجهی همسرش را تحمل می‌کند، اما به جای مواجهه با حقیقت و تصمیم‌گیری برای زندگی

ادامه مطلب »

واژهایی که صحنه می‌سازند

هشت روز از سکونتم در «مادران و دختران2» می‌گذرد. چند روز اولی که از جلد اول گذر کرده و ساکن این جهان شده بودم، برایم حکم مهاجرت به کشوری غریب را داشت. فضاهای ناآشنا و آدم‌های غریبه‌ای که هیچ‌کدام را نمی‌شناختم، و بی‌هدف همراه با آن‌ها در خانه از پستویی

ادامه مطلب »

ترس از تغییر

اعصابم خرد است. با نزدیک شدن به ماه رمضان، انگار زمان را به قتل رسانده‌ام. ترس از هدر رفتن لحظه‌ها، تنبلی، به‌هم‌ریختگی برنامه‌ها و روتین‌هایم، همه‌ی این‌ها هنوز نرسیده به ماه رمضان، مرا زمین‌گیر کرده است. نظم زندگی‌ام از هم پاشیده. در هزارتویی به وسعت زمان گیر افتاده‌ام. هر مسیری

ادامه مطلب »

داستان کوتاه آهسته‌ترین اشک| بهار رضایی

داستان درباره‌ی زنی است که دختر خردسالش را از دست داده و در میان درد و آشفتگی‌های ذهنی‌اش، تلاش می‌کند با واقعیت روبه‌رو شود. روایت از جایی آغاز می‌شود که زن از خواب می‌پرد و در حالتی از گیجی و سردرگمی، با فضای نامرتب خانه مواجه می‌شود. لباس‌های پخش و

ادامه مطلب »

آهسته‌ترین اشک

داستان «آهسته‌ترین اشک» را می‌خوانم. جمله‌هایش برایم آشنا هستند. انگار از دل همین روزهایم بیرون آمده‌اند. «تمام شده بود. این یک هفته، این هفت روز، هفت شب. این همه دلهره، این همه گوشِ منتظر. همه چیز تمام شده بود.» صدای خاله بغض دارد، اشک دارد. ماشینش را پیدا کرده‌اند. دورتر

ادامه مطلب »