جنگ
گمان کرد صدای رعد و برق است، در انتظار باران بود؛ ولی به جایش آدم بارید. دخترک، موشک را دید. گمان کرد ستارهی دنبالهدار است؛
گمان کرد صدای رعد و برق است، در انتظار باران بود؛ ولی به جایش آدم بارید. دخترک، موشک را دید. گمان کرد ستارهی دنبالهدار است؛
در بهارستان، همهچیز رنگ آرامش داشت. مردم شبها در خوابستان آسوده میخفتند و صبحها با لبخندی از شادیستان چشم باز میکردند. هر روز، مقصدی تازه
_علی باورت میشه من دیشب با ماشین بابا رانندگی کردم؟ _چرا خالی میبندی آرمین؟ امکان نداره بابات اجازه دادهباشه! _چرا باید خالی ببندم؟ _چون تو
روزهایی هست که وقتی دخترم مریض میشود، باید میخکوب کنار تختش بنشینم. اجازه نمیدهد از کنارش بلند شوم یا کاری انجام دهم. امروز هم از
آنه عزیزم، سلام متأسفم که هفتهی گذشته برایت نامهای ننوشتم. راستش را بخواهی، این روزها همهچیز چنان در هم گره خورده که زمان را گم
برخی فکر میکنند چنگ زدن به چیزها آنها را قوی میکند، اما گاهی رها کردن قویتر است. (هرمان هسه) دیشب بالاخره دکمهی حذف اینستاگرام را
شکی ندارم که میان اینستاگرام و گره افتادن در کارهایم رابطهای مستقیم و قوی وجود دارد. کافیست پایش به زندگیام باز شود تا برنامههایم یکییکی
مدتها بود جز نوشتن صفحات صبحگاهی _ که همیشه با قلم و کاغذ انجام میدهم _ باقی نوشتههایم، حتی یادداشتبرداری از کتابها، با موبایل یا
داستان مردی تنها، دائمالخمر و زخمی از گذشته. او از شهره، خواهر ناتنیاش متنفر است چون معتقد است باعث نقص جسمیاش شده. حالا که شهره
تحلیلی بر یک داستان تلخ و تمثیلی از رابطهی ارباب و رعیت در داستان «زیر چادر خالخالی آسمان» ما به روستایی پا میگذاریم که مردمانش