تصیمی برای زندگی

– مثل تمام روز‌های اخیر خواب ماندم و حتی فرصت نوشتن صفحات‌صبحگاهی را پیدا نکردم. حس خیلی بدی دارم احساس می‌کنم از ماتریکس خارج شده‌ام (دقیق نمی‌دانم چیست؛ ولی هرچه هست خارج شدن از آن چیز خوبی نیست. باید در موردش بیش‌تر مطالعه کنم). همه‌ی کارها در هم گره خورده‌است، خانه بهم ریخته‌است. ابزار رنگ‌آمیزی در یک گوشه، برچسب و کاغذی دیواری‌ها در گوشه‌ای دیگر به خواب رفته‌اند. نازیبایی‌های دیوار‌های لخت شده حسابی به چشم می‌آید، و روی اعصابم رژه می‌رود. دستم به هیچ‌کاری نمی‌رود، نه می‌توانم بنویسم نه بخوانم و نه حتی حوصله بازی کردن با فاطمه‌خانم را دارم. احساس می‌کنم درون یک ماز(هزار‌تو) گیر کرده‌ام و هر‌چه تلاش می کنم نمی‌توانم از آن خارج شوم. سرگردان شده‌ام، ترسیده‌ام، دلم می‌خواهد فریاد بزنم تا کسی به کمکم بیاید؛ ولی کسی نیست یعنی هیچ‌کس به جز خودم نمی‌تواند به من کمک کند.با خودم قول و قرار‌هایی گذاشته‌ام نمی‌دانم چقدر به آن‌ها پایبند خواهم بود ولی می‌خواهم تلاش خودم را بکنم. از نوشتن در این‌جا شروع کرده‌ام و بعد به سراغ ورزش خواهم رفت. تصمیم دارم امروز کمتر دراز بکشم و در موبایل بچرخم و در عوض با دختر بازی کنم؛ البته نه موبایل‌بازی بلکه یک بازی درست و حسابی. تصمیم گرفته‌ام به‎‌جای سکون در حرکت باشم اکتیو و فعال می‌دانم که می‌توانم از عهده آن برآیم.
– بعد‌از حدود یک هفته دوری از ورزش آنلاین با الهه تمرین کردم، یک تمرین هوازی فوق‌العاده مهیج و البته با اعمال‌شاقه، چون فاطمه‌خانم از هر شیوه‌ای برای متوقف کردن من استفاده کرد؛ ولی در این نبرد تن‌به‌تن من پیروز بودم و او دست از سر کچل من برداشت و رفت سراغ صبحانه‌اش.
– دختر اصرار دارد برایش کیک بپزم اصلا حوصله ندارم؛ ولی چاره‌ای نیست، به او قول داده‌ام و نمی‌خواهم زیرش بزنم. باور نکردنی است به طور معجزه‌آسایی هیچ‌کدام از مواد پخت کیک کافی نیست و من بدون این‌که زیر قولم بزنم، خلاص شدم.
– ساعت11.43: تا وقت ناهار حدود یک ساعت شاید هم بیش‌تر وقت دارم. باید ببینم در این تایم چه‌کارهایی را می‌شود انجام داد. صدای اذان خودش را روی نوشتنم می‌ریزد و خبر از رسیدن یک ظهر سرد و برفی را می‌دهد البته هنوز خبری از برف نیست ولی قرار است که ببارد.

– یکی از کار‌هایی که مدت‌هاست تصمیم داشته‌ام انجام دهم و هر‌روز به روز بعد موکول شده است، نوشتن مقاله‌ای در مورد بیژن نجدی است. امروز تصمیم گرفته‌ام پا روی اهمال‌کاریم بگذارم و گامی برای آن بردارم. «بیژن نجدی» را در گوگل سرچ می‌کنم و در مقالات آن شیرجه می‌زنم از هر مقاله‌ توشه‌ای بر‌می‌گزینم و آن را یادداشت می‌کنم.
– یک ساعت است که در میان صفحات اینترنت به دنبال ردپایی از نجدی می‌گردم و بالاخره به این نتیجه می‌رسم به اندازه کافی آذوقه برداشته‌ام و حالا باید سفر نوشتن مقاله‌ی خودم را بیاآغازم. ولی جسم و روحم نیاز به استراحت دارد، امیدوارم این استراحت پایان کارم نباشد.

– ساعت20.53: علی‌رغم این‌که قصد داشتم مقاله‌ی «بیژن نجدی» را کامل و منتشر کنم؛ چنان درگیر نصب برچسب شدیم که تا به خودمان بیایم عقربه‎‌های ساعت به نزدیکی 21 رسیده‌اند. هر‌چند کار چنان گره خورد(فوتبال هم بی‌تاثیر نبود) که تنها موفق به نصب کاغذ‌دیواری‌های یک سمت اتاق فاطمه خانم شدیم و باز ادامه کار به پس فردا موکول شد. چرا پس‌فردا چون فردا جناب همسر روزکار هستند و تا از سرکار برگردند شب شده‌است.
– احساس می کنم نسبت به صبح هزار‌ درجه بیش‌تر از ماتریکس خارج شده‌ام. اساسا وقتی کار‌ها اونجوری که می‌خواهم پیش نمی‌رود سیستمم هنگ می‌کند و به اصلاح رد می‌دهم؛ حتی وسوسه می شوم بیخیال ماجرا بشوم. البته در این مورد نمی‌شود بی‌خیال شد چون شبیه جاده‌ی یک‌طرفه است و راهی برای برگشت وجود ندارد.
– باید تلاش کنم صبور و ریلکس باشم تا نه خودم را آزار بدهم نه باعث آزار و اذیت خانواده‌ام بشوم. ظاهرا امروز هم در این لحظه به پایان می‌رسید اگر بخواهم وحیده عادی باشم می‌گویم امروز هم گذشت و هیچ کار مثبتی انجام ندادم؛ ولی اگر بخواهم کمی با وحیده مهربان‌تر باشم می‌گویم این‌جور هم نیست تو امروز ورزش کردی، با دخترت بازی کردی، 1000 کلمه نوشتی، کاغذ‌دیواری نصب کردی، مواد اولیه مقاله‌ی بیژن نجدی را فراهم کردی،فونت‌های سایتت را تنظیم کردی و… همه‌ی این‌کار‌ها را تو انجام دادی پس قدر خودت را بدانم و خودت را سرزنش نکن، صبور باش و به مسیرت ادامه بده.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط