پایان زندگی

  • دقیقا 8‌روز از آخرین باری که دست به قلم بردم و انگشتانم صفحه‌کلید لپ‌تاپم را لمس کرد می‌گذرد. در این هشت روز اتفاقات تلخ و عجیب زیادی رخ داد و لحظات وحشتناکی را تجربه کردم. لحظاتی که اگر بخواهم در مورد آن‌ها بنویسم، شاید نوشتنشان روز‌ها به طول بیانجامد.
  • از تاریخ 30فروردین در زندگی ما همه چیز تغییر کرد و هاله‌ای از ترس و اضطراب خانواده را بلعید. ترس و اضطرابی که 5روز با قدرت خودش را روی روح و روانم خراب کرد؛ اما ما با کور‌سوی امیدی که در قلبمان سو‌ سو می‌زد به جنگش رفتیم و تلاش کردیم خودمان را با تصور پیدا شدن محمد تسلی دهیم.
  • ختم برداشتیم، زیارت رفتیم، به خدا التماس کردیم؛ ولی هیچکدام کار‌ساز نبود که نبود. و سرانجام شد آنچه باید می‌شد و کور‌سوی امید ما با خبر مرگ محمد‌حسین خاموش شد، و زندگیمان در تاریکی و سیاهی فرو رفت.
  • یکشنبه شب اینستاگرام پر شده بود از پستی که «محمد حسین دشتی کجاست» پستی که لرزه به تن آدم می‌انداخت و امیدها را ناامید می‌کرد؛ ولی ما همچنان در تلاش بودیم که امیدمان را حفظ کنیم، فاطمه که مطمئن بود محمد حالش خوب است. هرچند که درونش آشوب بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده واقعا خانواده (ب.ق) که دامادشان محمد را تهدید به مرگ کرده بود، بلایی سرش آوردند یا نه محمد خودش رفته هیچ‌کس چیزی نمی‌دانست و همچنان نمی‌داند. در این چند روز بارها از خدا خواستم ماجرا قتل باشد تا فاطمه کمی آرام شود؛ ولی شواهد این فرضیه را کم رنگ می‌کنند، احتمال قتل با شرایطی که محمد را در کوه‌های دور افتاده‌ی مس پیدا کردند، آن هم در حالی‌که از محل کشف جنازه‌اش تا محل ماشینش به گفته‌ی شاهدین 4 ساعت پیاده‌روی است، تقریبا غیرممکن است شاید هم ممکن. نمی‌دانم حداقل سه‌ماه زمان نیاز است تا جواب پزشکی قانونی آماده شود. شاید واقعا محمد بعداز شنیدن جواب نه یا بعداز این‎‌که احساس کرده ایمانش ضعیف شده است، به کوه رفته و یک حادثه باعث این اتفاق تلخ شده‌است. ولی چرا آن‌جا؟ جایی‌که همه می‌گویند اصلا مناسب کوه نیست؟ چرا کفش‌هایش را در آورده‌است؟ نمی‌دانم؛ تنها می‌دانم هنوز بعد‌از 14 سال اما و اگر‌های آن شب لعنتی که خاله برای همیشه رفت تمام نشده که حالا این ماجرا هم به آن اضافه شده است.
  • صبح دوشنبه سوم اردیبهشت، ساعت 10صبح بود که خاله‌ی بزرگم تماس گرفت، صدایش جوری بود که نمی‌شد تشخیص داد خوشحال است یا ناراحت. صدایش بعد 5روز گریه، استرس و اضطراب به‌شدت گرفته بود؛ ولی همچنان با کور‌سوی امیدی که در تاریک‌ترین نقطه قلبش موج می‌زد خبر پیدا شدن ماشین محمد را داد، ماشینش در بیابان‌های اطراف مس سرچشمه پیدا شده بود. طبیعتا باید خوشحال می‌شدم؛ ولی من به جای این‌که خوشحال شوم، ناگهان طوفانی سهمگین تنها نور امید در قلبم را خاموش کرد و من در تاریکی مطلق فرو رفتم. دیگر هیچ امیدی در من وجود نداشت.
  • تازه از مطب دکتر توکلی(پزشک معالج فاطمه‌خانم) بیرون آمده بودیم و دنبال کلینیک آریا می‌گشتیم که موبایلم زنگ خورد. سحر (دختر خاله‌ام) بود. بدون این‌که بخواهد چیزی بگوید، صدای گریه‌اش پایان همه‌ی حدس و گمان‌ها بود، محمد رفته بود و زندگی بعد از 14 سال دوباره روی سیاه و بی‌رحمش را به نشان می‌داد.
  • درست است مرگ محمد‌حسین، داغ سنگینی را بر دل ما گذاشت؛ ولی آشوب درون بخاطر فاطمه بود، دختر‌خاله‌ای که گاهی حس می‌کنم از دختر خودم هم بیش‌تر دوستش دارم. نمی‌دانستیم باید چکار کنیم، نگران فاطمه بودم، هرچه تلاش می‌کردم آرامش خودم را حفظ کنم، نمی‌شد که نمی‌شد. با هریک از اعضای خانواده تماس می‌گرفتم، تنها چیزی که بینمان رد و بدل می‌شد صدای گریه و شیون بود.
  • فاطمه، همه نگران تک خواهر محمد‌حسین بودند، با اینکه اصلا دوست نداشتم من این خبر را به فاطمه بدهم؛ ولی به حدی نگرانش بودم که با عمه‌اش راهی مدرسه‌اش شدیم. خبر را که به کادر مدرسه دادیم همه گریه می‌کردند، کسی نمی دانست چگونه این خبر را تلخ را به فاطمه بگوید. هرچه تلاش کردیم که عمه‌اش متقاعد بشه در دفتر بمانیم و بعد به فاطمه بگوییم ولی عمه‌اش معتقد بود که نه بهتره بیرون مدرسه منتظرش باشیم و به فاطمه بگویند ما آمده‌ایم دنبالش. بیچاره فاطمه با خوشحالی تمام از اینکه ما حامل خبر خوشی هستیم از مدرسه بیرون آمد و با قیافه‌های زار و نزار ما مواجهه شد، مدام فریاد می‌زد «چی شده؟»، «چی شده؟». من در آغوشش کشیدم و عمه‌اش گفت: خدا صبرت بدهد. این حرف کافی بود تا شوک به فاطمه وارد شود چنان فریاد می‌زد که همسایه‌های مدرسه همگی از خانه‌شان بیرون آمدند. به سختی فاطمه را به دفتر مدرسه بردیم و با دوستش مریم و کادر مدرسه تلاش کردیم تا او را آرام کنیم_کاری که غیرممکن بود_ چاره‌ای جز تماس با 115 نبود و فاطمه به بیمارستان فارابی منتقل شد. مدام فریاد می‌زد: «داداش من زنده است، داداش من بر‌می‌گردد، خودش به من قول داده که برگرددو…». واای یادم می‌آید چقدر ناشیانه خبر مرگ محمد، محمدی که تنها امید فاطمه برای زندگی بود را به او دادیم از خودم خجالت می‌کشم، دلم می‌خواهد زمان به عقب برگردد تا من این‌جوری این خبر تلخ را به فاطمه ندهم. متاسفانه زمان هرگز به عقب برنمی‌گردد و من تا ابد محکوم به این عذاب وجدانم. فاطمه هم معتقد است حتی اگر روزی بتواند با داغ مرگ محمد کنار بیاید هرگز شیوه ناشیانه ما برای دادن خبر را فراموش نمی‌کند.
  • از روزی که خبر مرگ محمد را به ما دادند تا امروز که دقیقا یک هفته گذشته‌است هیچ‌چیز دیگر رنگ و بوی سابق را ندارد، ذهن همه‌ی کسانی که او را می‌شناختند از چرا‌هایی پر شده که بدون‌شک تا ابد بدون جواب خواهد ماند.
  • امروز تمام تلاشم را کردم تا با وجود بدن‌درد شدیدی که مرا گرفتار خودش کرده‌است، گامی هرچند کوچک برای حال خودم بردارم: نوشتم، مدیتیشن کردم، حدیث کساء گوش دادم و کمی به امورخانه رسیدگی کردم. دلم می‌خواهد کنار فاطمه باشم؛ امکانش وجود ندارد چون برای من حضور در خانه‌ی آن‌ها با وجود شلوغ‌کاری‌های فاطمه‌خانم سخت است و فاطمه هم حاضر نیست از نقطه امن اتاقش دل بکند. تمام امیدم به گذر زمان است تا همه چیز را باز به شکل اولیه اش بر‌گرداند.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط