عنوان کتاب: سنگ و آفتاب
نویسنده: زیتون مصباحینیا
مترجم: …….
عنوان داستان: باد در زیتونزاران ما میوزد
خلاصهی داستان:
داستان در مورد یک زوج مهندس معمار بهنامهای یلدا و کاوه است و توسط راوی اول شخص یعنی یلدا روایت میشود.
در این داستان ما شاهد فراز و نشیبهای یک زندگی زناشویی از پنجرهی نگاه زن خانه یعنی یلدا هستیم. داستان با شور و هیجانات اوایل ازدواج و آشنایی شروع میشود و با گذشت زمان با رنگ باختن هیجانات اولیه، زندگی آنها، مانند هر زندگی دیگری وارد چرخه جدیدی از زندگی میشود که در آن غم و شادی، تلخی و شیرینی، بلندی و پایینی باهم و در کنار هم آن وجود دارند و چهارچوب اصلی زندگی را میسازند.
با گذشت زندگی یلدا که تجربه دوساله یک عشق را قبل کاوه داشته و بسیار حساس است، کمکم در مورد عشق خودش و کاوه دچار شک و تردید میشود و به گونهای دست به مقایسه میزند و گاهی کارهایی که کاوه از سر دوست داشتن انجام میدهد را پای خودخواهی و مستبد بودن او میگذارد، حتی جایی بعداز سقط فرزندشان سخن از انتخاب اشتباهش به میان میآورد. زندگی پر از فراز و نشیب آنها با شکستن پای یلدا و خانه نشینی او به سمت پرتگاه میرود.
یلدا در خانه تنهاست، دلش بودن کاوه را میخواهد و کاوه هم به شدت درگیر است و این سبب به وجود آمدن دعواهای مداوم میان آنها میشود. و ذهن یلدا بیشتر و بیشتر به سمت مقایسه کاوه و عشق سابقش سوق پیدا میکند. حتی در یکی از شبها از این موضوع با خواهرش صحبت میکند و البته بعد خودش پشیمان میشود.
در یکی از همین شبها کاوه پریشان به خانه میآید مدام از یلدا عذخواهی میکند و از آن روز سعی میکند بیشتر حواسش به یلدا باشد؛ اما چند روز بعد یلدا متوجه خیانت کاوه به او با منشی اداره میشود و با قهر از خانه میرود.
چند روزی در هتل میماند و بعد بازمیگردد. ظاهرا همه چیز خوب است ولی تنها جسم یلدا کاوه را بخشیده و روحش همچنان او را نبخشیده و حتی مدام خودش را برای این فداکاری و بخشش سرزنش میکند.
در پایان داستان کاوه که دیگر جانش به لبش رسیده شروع به اعتراض میکند و وقتیکه یلدا او را مقصر خراب شدن زندگیشان میداند، سخن از خیانت یلدا میآورد، درست است یلدا با جسمش به او خیانت نکرده است؛ ولی با فکر کردن به عشق سابقش و مقایسه او با کاوه مدام در حال خیانت بودهاست.
به نظرم اینجا اوج داستان است، زمانی که مخاطب که تا لحظاتی قبل مدام همراه با یلدا، کاوه را برای خیانتش سرزنش کردهاست متوجه اشتباهش میشود و میفهمد خیانت کاوه در جواب خیانت یلدا بودهاست و بعداز فروکش کردن هیجاناتش سریع در پی جبران بودهاست ولی یلدا تنها جسمش با او زیر یک سقف بودهاست و این سوال کاوه که پرسید« توی تخت هم تصورش میکنی» به نظرم اوج له شدن و کوچک شدن یک مرد است.
داستان به نظر من داستان از نوع «درونگرا» و «شخصیت محور» بود که به زیبایی با دیالوگ و توصیفات جذاب خواننده را با خود همراه میکرد.
پایان باز داستان این امکان را میدهد که بتوانیم آنگونه که دوست داریم برای زندگی کاوه و یلدا تصمیم بگیریم، واقعا آدمهایی در این موقعیت میتوانند یکدیگر را ببخشند؟ آیا چنین زندگی میتواند دوباره مانند سابق شود یا نه؟