- قطرات باران با لطافت بهاری، آلودگی را از روح و جسم شهر میشورند، و با موسیقی خود انسان را مست میکنند. گاهگاهی رعد و برق با صدای غرش خود کنسرت زیبای طبیعت را بهم میریزد تا خودش عرضاندامی کند. دخترم؛ اما طوفانیست. مدام بهانههای عجیب و غریب میگیرد.
- فردا هفتمین 25فروردینی است که او با آمدنش مرا مادر کرد. او آمد تا من و بابایش همراه با او رشد کنیم و بزرگ شویم. _یا به قول خودش پیر شویم_ سخت است باور کنم هفت سال از روزی که در او در میان صدای باران و اذان ظهر قدم به زندگی ما گذاشت، میگذرد. ولی چارهای نیست باید پذیرفت، باید پذیرفت که روزی کودکی بدنیا میآید و در میان مهر و محبت پدر و مادری رشد میکند،با خاموشی، هر شمعی تولدی 365 روز از زندگی هم محو میشود. 365 روزی که اگر از آن بهره برده باشیم و در جهت موفقیت ما بودهباشد حالا لبخند بر لب ما مینشاند و اگر آن را هدر دادهباشیم حالا با افسوس به عقب مینگریم و زیر بار حسرت گذشته آب میشویم.
- هوای بهاری و آلرژیهای فصلی از صبح منرا زمینگیر کرده است، با اینحال تصمیم گرفتم تا جای ممکن کتاب بخوانم و بنویسم. صبح داستان«رز» از گیدو موپاسون را خواندم، خلاصه کردم و پستی در اینستاگرام و سایتم منتشر کردم.
- تصمیم گرفتم که در هایلات «صد داستان» خلاصهی تمام داستان کوتاههایی که قرار است در طول «دورهی صد داستان» بخوانم را به اشتراک بگذارم بدون اینکه به حرفهای دیگران فکر کنم؛ فقط کارم را انجام دهم. من دانستههایم را به اشتراک میگذارم حتی اگر تنها یک نفر از آنها بهره ببرد.
- داستان«تکچهره_خاگدیس» یا «تصویر بیضیشکل» از ادگار آلنپو را با ترجمهی متفاوت خواندم. و چقدر ترجمه در درک و لذت آدم از داستان تاثیرگذار است. با ترجمهی« زهرا فروزانسپهر و سعید فروزانسپهر» اصلا ارتباط نگرفتم، به قول معروف کلماتش قلمبه و سلمبه بود، روان نبود و به دلم ننشست. داستان جالبی بود، داستان نقاشی برای به تصویر کشیدن همسرش که بهشدت عاشقش بود، خود او را فراموش کرد، و زمانیکه نقاشیش تمام شد متوجه مرگ او شد. این دقیقا «خود زندگی است». زندگی هم شبیه همین داستان است. گاهی ما چنان محو ظواهر و زیباییها زندگی میشویم و دنبال این هستیم که زیبایی زندگی را به تصویر بکشیم که فراموش میکنیم زندگی کنیم.
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: