یک شب تاریک، قصری متروک، مردی که ناخواسته در اتاقی پر از تابلوهای قدیمی سرگردان شده و تابلویی که زنده به نظر میرسد…
راوی، مردی متشخص و احتمالاً اشرافی است که همراه خدمتکارش وارد این قصر خالی از سکنه میشود و در یکی از اتاقهای آن اقامت میکند. اتاق پر از تابلوهای نقاشی است، اما میان همهی آنها، تنها یکی توجه او را جلب میکند: تصویری بیضیشکل از یک زن جوان، که به طرز عجیبی زنده به نظر میرسد. راوی که از دیدن این تابلو متحیر شده، در کتابی که در قصر پیدا کرده، به جستجوی تاریخچهی آن میپردازد.
داستان تابلو، سرگذشت عشق یک دختر جوان و یک نقاش است. دختری که با علاقهی زیاد به یک نقاش ازدواج میکند، اما چیزی در این ازدواج او را آزار میدهد: عشق بیحد شوهرش به هنر. مرد که شیفتهی نقاشی است، تصمیم میگیرد تصویر همسرش را بکشد تا زیبایی او را جاودانه کند. اما در جریان این کار، چنان درگیر جزئیات نقاشی میشود که همسرش را فراموش میکند. دختر به تدریج ضعیفتر و رنگپریدهتر میشود، اما چون شوهرش را دوست دارد، چیزی نمیگوید و تسلیم میشود. در نهایت، وقتی نقاشی به پایان میرسد و مرد از نتیجهی کارش به وجد میآید، با فریاد میگوید: «براستی که خود زندگی است!» اما هنگامی که به همسرش نگاه میکند، او دیگر زنده نیست.
داستان در دو خط زمانی روایت میشود: زمان حال، که راوی و خدمتکارش در قصر هستند، و گذشته، که داستان زن و نقاش را روایت میکند. نویسنده با توصیفهای دقیق از فضای قصر و نورپردازی تابلو، حس رازآلود و وهمانگیزی ایجاد میکند که مخاطب را در داستان غرق میکند.
پیام اصلی داستان دربارهی وسواس بیشازحد نسبت به هنر و جاودانگی است. نقاش که تمام عشق و استعدادش را صرف ثبت زیبایی همسرش کرده، در نهایت روح او را از بین میبرد. این تضاد میان عشق و وسواس هنری، زندگی و هنر، واقعیت و توهم، در کل داستان دیده میشود.
تضادهای داستان:
تضاد بیرونی: میان زن و شوهرش، زنی که عشق را در زندگی میبیند و مردی که زندگی را در هنر میجوید.
تضاد درونی: زن میان عشق به همسرش و نفرت از هنرش گیر افتاده است. او با وجود رنج کشیدن، باز هم به خاطر علاقهاش به شوهرش تسلیم میشود.
تضاد اصلی: میان زندگی واقعی و جاودانگی در هنر. نقاش میخواهد همسرش را در اثر هنریاش جاودانه کند، اما به بهای از دست دادن زندگی او.
پایان داستان یکی از تلخترین و تأثیرگذارترین بخشهای آن است. نقاش که تصور میکند با اثر هنریاش زیبایی همسرش را جاودانه کرده، ناگهان با حقیقتی هولناک روبهرو میشود: او به بهای جاودانه کردن تصویر، زندگی واقعی را از بین برده است. این پایان، حسی از تراژدی و پوچی را القا میکند و نشان میدهد که گاهی وسواس ما نسبت به یک آرمان، میتواند به نابودی چیزی منجر شود که در ابتدا الهامبخش آن بوده است.