امروز اولین روز از پنج روز باقیمانده عمر توست چگونه آن را میگذرانی؟
در مطب منتظر نوبت ویزیت هستم، مطب شلوغ است؛ اما من تنهام. یاسر و فاطمهخانم توی ماشین منتظرم هستند. چند وقتی است حالم خوش نیست
در مطب منتظر نوبت ویزیت هستم، مطب شلوغ است؛ اما من تنهام. یاسر و فاطمهخانم توی ماشین منتظرم هستند. چند وقتی است حالم خوش نیست
میدانی دلبر امروز در آینه چروکهای پیشانیم را دیدم، چقدر عمیق شدهبودند. از دیدنشان دلم لرزید، گَردی از غم روی صورتم نشست. بغض کردم آه
امروز مطلبی با عنوان «چرا مینویسیم؟ دلیل نوشتن»، در سایت استادکلانتری خواندم، که با جملهی زیبای شاعر بزرگ «اکتایو پاز» آغاز شدهبود: «مینویسیم چون چارهای
پیادهروی شبانه در پارک محل خانه برایم آزار دهنده است؛ البته دلیلش تاریک بودن فضای پارک یا حاکم نبودن سکوت و آرامش صبحگاهی پارک نیست.
«زندگی را زندگی باید کرد» چه جملهی عجیبی است. «زندگی را زندگی باید کرد». منظور از این جمله چیست؟ از دیروز که میان تراوشات مغزیم
هوا بس ناجوانمردانه گرم است. یعنی جوری گرم است که کولر باد داغ را به وارد ساختمان میکند. البته سالهای قبل هم در این زمان
– مثل تمام روزهای اخیر خواب ماندم و حتی فرصت نوشتن صفحاتصبحگاهی را پیدا نکردم. حس خیلی بدی دارم احساس میکنم از ماتریکس خارج شدهام