روزهایی هست که وقتی دخترم مریض میشود، باید میخکوب کنار تختش بنشینم. اجازه نمیدهد از کنارش بلند شوم یا کاری انجام دهم. امروز هم از همان روزهاست. از ساعت ۹ صبح که بیدار شده، مثل جلبکی به سنگ، به من چسبیدهاست.
از عصر که پدرش از خانه رفت، لج کرد که حتما با هم انیمیشن ببینیم. حوصلهی فیلم دیدن نداشتم. موبایل هم به تلویزیون وصل بود و خدا را شکر، در دسترسم نبود.
چشمم افتاد به مادران و دختران. کتاب را باز کردم، خواستم چند صفحه بخوانم که اعتراض کرد؛ اما همین که سرگرم شد، فراموشم کرد… و من غرق شدم در دنیای الی ۹۰ ساله. پابهپای او درد کشیدم، برای آدمهایی که زمانی حضورشان گرما بود و حالا فقط خاطرهای از آنها مانده. بغض کردم، اشک ریختم…
نمیدانم اشکهایم برای الی بود؟ برای ننه حاجی که یکدفعه یادش افتادم؟ یا برای خودم… برای آیندهای که نمیدانم چه در آستین دارد؛ آیندهای که هرچه بیشتر ادامه پیدا کند، آدمهای بیشتری را به خاطره تبدیل میکند.
مادران و دختران ۴ هم تمام شد… و من ماندهام با حسی شبیه دلتنگی بعد از رفتن مهمانی عزیز؛ کسی که تا چند لحظه پیش با او میخندیدی و حالا فقط رد گرمیاش روی صندلی مانده است.