داستان دربارهی زنی خودخواه و لجباز است که خودش را قربانی ازدواج اجباری میداند. او از شوهرش متنفر نیست، اما در برابر زندگیای که تصور میکند به او تحمیل شده، موضعی سرسختانه و جنگجویانه دارد. شوهرش، یک قاضی مهربان و صبور است که در برابر رفتارهای زن مقاومت نشان نمیدهد. اما زن عمداً سعی میکند لج او را دربیاورد تا شاید طلاقش دهد.
وقتی باردار میشود، این حس سرکشی در او همچنان ادامه دارد و حتی از فرزندش هم متنفر است، زیرا تصور میکند که او مانعی برای رهاییاش خواهد شد. اما بعد از تولد، همهچیز تغییر میکند.
لحظهای که زن برای اولین بار چهرهی نوزادش را میبیند، نقطهی عطف داستان است. ناگهان تمام باورهایش دربارهی خودش و دیگران متزلزل میشود. تا پیش از این، او همیشه دیگران را مسئول بدبختیهایش میدانست، اما حالا در وجود این کودک، چیزی را میبیند که باعث میشود به خود و گذشتهاش فکر کند. او کمکم متوجه میشود که شاید مشکل فقط از دیگران نبوده، بلکه خودش هم بخشی از این معادله است.
این تغییر ابتدا ظریف است، اما کمکم بر همهی ابعاد زندگیاش تأثیر میگذارد. مهمترین لحظهی داستان، جایی است که فرزندش هم به او لبخند میزند و هم به پدرش. او ناگهان درک میکند که رفتار دیگران نسبت به او، بازتاب رفتار خودش است. همسرش نه دشمن او، بلکه مردی بوده که در برابر رفتارهای پرخاشگرانهاش، فقط صبوری کرده است. این کشف به زن آرامش میدهد، چرا که حالا بهجای جنگیدن با چیزی که خارج از کنترلش است، میتواند بر تغییر درون خودش تمرکز کند.
داستان از زاویهی دید اولشخص روایت میشود و این انتخاب، باعث میشود که خواننده بتواند مسیر تغییر و تحول زن را از نزدیک لمس کند. مونولوگهای او، مثل دریچهای به ذهنی پر از خشم، سرکشی و در نهایت پذیرش است. این روایت باعث میشود که احساسات زن بهطور عمیق و ملموس به مخاطب منتقل شود.
فضاسازی داستان، مینیمال و محدود است. بیشتر بر شخصیتها تمرکز شده و جزئیات فضا کمرنگترند. این موضوع ممکن است انتخاب آگاهانهی نویسنده باشد، چرا که در یک داستان با محوریت تغییرات درونی، محیط بیرونی اهمیت کمتری پیدا میکند.
پایان داستان آرام و قانعکننده است. زن یاد میگیرد که احساسش نسبت به زندگی، وابسته به نگاه خودش است. وقتی تغییر میکند، همهچیز هم تغییر میکند. دیگر از زمین و زمان شکایت ندارد، چون متوجه شده که زندگی چیزی نیست که به او تحمیل شده باشد، بلکه بازتابی از درون خودش است.
«این بچه» داستانی دربارهی بلوغ فکری، پذیرش و تأثیر یک موجود کوچک بر جهان ذهنی مادرش است. زنی که تمام عمر در حال جنگیدن بوده، ناگهان متوجه میشود که گاهی، آرامش از تغییر نگاه خودمان آغاز میشود.