پیادهروی شبانه در پارک محل خانه برایم آزار دهنده است؛ البته دلیلش تاریک بودن فضای پارک یا حاکم نبودن سکوت و آرامش صبحگاهی پارک نیست.
آنچه در تاریکی شبهای پارک من را آزار میدهد، دیدن پسر و دخترهایی است که به بلوغ نرسیدهاند؛ اما سیگار به دهان دارند.
بچههایی که چهرههایشان غرق در معصومیت کودکی است. چه تناقض بزرگی است میان معصومیت کودکانه و سیگار.
سن برخی آنقدر کم است که از دور تصور میکنم بر سر خوارکی خوشمزه اینگونه کلکل میکنند. هنوز دیدن پسر بچهها آنقدر دلم را ریش نمیکند که دیدن دختر بچهها. وقتی در پارک با این اکیپها برخورد میکنم در ذهنم هزاران سوال چرخ میخورد: والدین این بچهها از خودشان نمیپرسند دختر یا پسرشان تا این وقت شب کجاست؟ چه کاری انجام میدهد؟ آیا خطری او را تهدید میکند یا خیر؟ آیا متوجه بوی بد سیگار او نمیشود؟ این دختر، این پسر چگونه میخواهند آینده این کشور را بسازند؟ اصلا آینده ای برای آنها وجود دارد؟ اینها چگونه والدینی خواهند شد؟ هزار سوال در ذهنم است که برای هیچ کدام پاسخی ندارم.
گاهی با خود میاندیشم چرا کسی کاری انجام نمیدهد؟ چرا مدیریت پارک اجازه دادهاست قسمت انتهایی پارک تبدیل به فضایی برای سیگار کشیدن و رابطههای نامتعارف شود؟ چرا همانجور که به بحث حجاب اهمیت میدهند و برایش کلی سرمایه مالی و انسانی خرج میکنند به بحث اعتیاد اهمیت نمیدهند؟ چرا تمام دغدغهمان شده است چهار شاخه مو، آخر دختری که محجبه باشد؛ ولی معتاد و آلوده به روابط مسموم، چگونه قرار است کودکانی سالم و مفید را در آغوش خود پرورش دهد؟
همسرم میگوید: «مشکل از خانوادههاست، هر کسی خانواده خودش را اصلاح کند اوضاع درست میشود.» این حرفش درست است چون اصلاح خانواده به اصلاح جامعه منجر میشود؛ اما وظیفه اجتماعی چه میشود؟آیا واقعا باید نشست و دست روی دست گذاشت و شاهد نابودی نسل آینده بود؟
ذهنم درگیر است. دلم میخواهد کاری انجام دهم؛ ولی نمیدانم چه کاری میشود انجام داد. برای لحظهای تصویر دخترهایی که سیگار پشت لب دارند و پسرهایی که از آنها به شکل ابزار و وسیلهای برای ارضا نیازهایشان استفاده میکنند از جلوی چشمانم دور نمیشود. کاش میشد کاری کرد، کاش راه حلی بود.
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: