بازگشت به نوشتن

  • به نهمین روز از سال 1403 رسیده‌ایم، و من برای نخستین بار به سراغ دفترچه‌ی یادداشتم آمده‌ام تا به واژه‌های چرخان در سرم اجازه خروج دهم. 9 روز با شتابی باور‌ناپذیر گذشت. آنقدر سرعت گذر زمان زیاد بود که نمی‌توانم آن را بپذیرم. نمی‌دانم چگونه به این سرعت به نهم فروردین رسیدیم، باورم نمی‌شود شنبه یازدهم فروردین است و فاطمه می خواهد برود. حتی فکر کردن به رفتنش هم حالم را بد می‌کند، اصلا دلم نمی‌خواهد برود، دلم می‌خواهد به قول فاطمه‌خانم‌«دختر ابدی ما شود»؛ ولی نمی‌شود، او میخواهد برود، باید برود چون تمام زندگی و درس و مشقش در ماهان است، چون با این‌که به روی خودش نمی‌آورد ولی دلش برای مامان و بابا، برای محمد، آوینا و فهیمه، برای دوستانش و برای تمام دلخوشی‌هایش تنگ شده‌است؛ پس من حق ندارم خودخواه باشم باید اجازه دهم با دل خوش برود.
  • فرمول زندگیم در ماه رمضان بهم ریخته‌است. شب‌ها تا سحر بیداریم و روزهادر خواب ناز. این بهم‌ریختگی تمام ابعاد زندگیم را تحت شعاع قرار داده‌است و کوهی از کار‌های عقب مانده را در جلویم برافراشته‌است. حتی روزهاست که دیگر به صفحات‌صبحگاهی و نردبان نوشتن و خواندن متعهد نیستم و بعد‌از دوسال نوشتن مداوم و متعهدا اینک یک‌روز می‌نویسم و سه روز نمی‌نویسم شده‌ام که حسابی برایم دردآور است؛ ولی شک ندارم که من می‌توانم این شرایط را تغییر دهم و بازی را به نفع خودم تغییر دهم.
  • امروز ساعت10 صبح بیدار شدم،سریع قبل از این‌که هیولا اهمال‌کاری به سراغ بیاید، خودکار به‌دست دل به صفحات‌صبحگاهی سپردم و با هر واژه‌ای که از ذهنم خارج و بروی کاغذ سفید نقش می‌بست حس سبکی و آزادی بیش‎تری یافتم. امروز بخاطر درمان دندان‌درد شدیدی که چند روزیست مهمان من شده‌است، روزه نیستم و می‌توانم با شیر‌قهوه‌ام عشق بازی کنم. بعد‌از 17 روز که شروع ماه‌رمضان می‌گذرد به سراغ قهوه‌هایم رفتم،آن‌ها هم مثل من ذوق‌زده بودند. ماگ محبوبم را از مخلوط شیر قهوه پر کردم و خودم را به‌ لپ‌تاپم رساند که در این مدت دوری از من حسابی دلتنگ و پریشان شده‌است. امروز تصمیم دارم هر طوری که شده‎است طرح داستانم را برای دوره‌ی «100داستان» ارسال کنم و خانه را از جنگل تبدیل به بهشت کنم و البته از نردبان نوشتن و خواندن بالا بروم.
  • ساعت19.20«تنها در خانه»، برخلاف گذشته که حسابی از تنها بودن لذت می‌بردم، نمی‌دانم چرا امشب تنها بودن را دوست ندارم؛ اصلا دوست نداشتم فاطمه‌ها بروند خانه آن یکی فاطمه ولی چاره‌ای نبود فاطمه پس فردا می‌خواهد برود و فاطمه هم دوست داشت یک شب را خانه‌ی آن‌ها بگذراند. بدون‌شک هر‌کس که این متن را بخواند میان تعدد «فاطمه‌‌ها» گیج می‌شود، پس بهتر است معرفی کنم تا خدای نکرده کسی گمان بر این نبرد که شاید من اسامی را قاطی کرده‌ام. در حال حاضر ما در خانه سه فاطمه داریم: فاطمه‌خانم یکی‌یکدانه خانه، فاطمه سلیمانی که خواهر بنده است و فاطمه‌دشتی که دخترخاله‌ام است و تنها فامیل من در شهر مشهد.
  • بگذریم مهم این است که در حال حاضر به‌خاطر نبودن سه فاطمه و سرکار بودن آقا یاسر من در خانه تنها هستم و حسابی دلم گرفته است. خانه همچنان شبیه جنگل چون امروز وقتمان صرف خرید شد و بعد هم درگیر پاک کردن سبزی و آماده کردن افطاری بودم، دندانم هم حسابی درد می‌کند و ترجیح دادم به‌جای رسیدگی به امور خانه به سراغ لپ‌تاپ بیایم و بنویسم.
  • آهنگ‌های «علیرضا قربانی» را پخش کردم؛ ولی اصلا حس و حالم با آن‌ها جور نبود. به سراغ آهنگ‌های بی‌کلامی رفتم که استاد کلانتری در کمپ ایده‌پزی برای ما پخش می‌کرد. دو آهنگ یونانی بی‌کلام که من‌را به وجود می‌آورد و چشمه‌ ی واژگانم را به جوشش وا می‌دارد. تصمیم دارم برای دوره‌ی «داستان نویسی» استاد کلانتری یک طرح داستان ارسال کنم هرچند مهلت استفاده از تخفیف را بخاطر اهمال‌کاری از دست داده‌ام؛ ولی «کاچی به از هیچی».
  • می‌خواهم یک طرح داستان بنویسم؛ ولی هرچه تلاش می‌کنم کمتر به نتیجه می‌رسم. احساس می‌کنم هیچ واژه و ایده‌ای در مغزم برای جوشش وجود ندارد؛ حتی از هوش مصنوعی کمک گرفتم و متاسفانه آن‌ها خنگ‌تر از آن هستند که بتوانند به من کمک کنند، شاید هم آن‌ها خنگ نیستند و من قادر نیستم منظورم را به درستی بیان کنم.
  • دچار تنهازدگی شده‌ام. بعد‌از 8 سال تکرار شب‌کاری‌های یاسر امشب ترسیده‌ام. حس عجیبی دارم، نمی‌دانم ترسیده‌ام یا بغض تنهایی‌ست، هرچه هست آزار‌دهنده است.
  • ساعت2.30بامداد، تمام چراغ‌های پذیرایی را روشن می‌گذارم، در را شش قفله می‌کنم و خودم را به آغوش پتویم می‌سپارم.
به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط