گمان کرد صدای رعد و برق است، در انتظار باران بود؛ ولی به جایش آدم بارید.
دخترک، موشک را دید. گمان کرد ستارهی دنبالهدار است؛ آرزو کرد آن را داشته باشد. موشک او را در آغوش گرفت.
در جنگ، مرگ برای در آغوش گرفتنت اجازه نمیگیرد.
یکی بود، جنگ شد، دیگر نبود.
زهرمار نخوردهام؛ ولی میگوید تلخترین است ولی من شک ندارم که جنگ از آنهم تلختر است.
آسمانی که موشک در آن پرواز میکند، جایی برای پرندهها ندارد.
بمب خواست منفجر شود، اشک دخترک را که دید، خنثی شد.
جنگ، جادهی رسیدن به رویاها را شخم میزند.
جنگ، شادی را در نطفه خفه میکند.
موشک، دلش نمیخواست ویران کند؛ خودش را منفجر کرد.