چالش عادت‌سازی| روز ششم

 

ساعت خواب: 24                                                                ساعت بیداری: 6

میزان مطالعه: 3.15                                                            میزان نوشتن: 3.50

داستانی که امروز خواندم:  آینه|سیروس سیف و یک پنجره| هاروکی موراکامی 


                           

  روزنوشت دیروز را ننوشته‌ام. اول به سراغ آن می‌روم و جوری وانمود می‌کنم که ساعت 2۲ شب قبل است، من پشت سیستم نشسته‌ام و با حرکت انگشتانم بر صفحه کیبورد، گزارش کارهای نکرده‌ام را می‌نویسم در حالی‌که خود روزنوشت هم جز کارهای انجام نشده‌ دیروز است.

دیشب را به لطف موبایلی که قفل نبود و عادت دیر خوابیدن، دیر به خواب رفته‌ام و شبی پر از انواع کابوس را پشت‌سر گذاشته‌ام. اما صبح را تلاش کرده‌ام قبل از 6 بیدار شوم و بیدار شده‌ام.

صفحات‌صبحگاهی را در میان خواب و بیداری نوشته‌ام. شیرقهوه آماده کرده‌ام. روز ترازو ایستاده‌ام و طبق روزها و ماه‌های قبل از دیدن عدد روی ترازو مو به تنم سیخ شده‌است. برای لحظاتی روی ترازو خشکم زده، خودم را به خرواری از لیچارد دعوت کرده‌ام و مغزم از راه‌حل‌هایی پر شده که سال‌ها مغزم را مورد هجمه قرار داده‌اند.

از صبح حتی در میان داستان خواندن، خلاصه کردن، یادداشت‌ نوشتن و… عدد روی ترازو و وضعیت سلامتیم لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذارند، راه‌حل‌ها مانند قطارهای در حال عبور می‌آیند، لحظه‌ای در ایستگاه مغزم می‌ایستند و به راه خود ادامه می‌دهند.
استرس و اضطراب شبیه مار، دور روح و جسمم چنبره زده‌است. حس خفگی دارم. دلم می‌خواهد گوشه‌ی دنجی بنشینم و زار بزنم.

باید خودم را نجات دهم، دست به دامان داستان‌ها می‌شوم. داستان آینه اثر سیروس سیف را می‌خوانم. پر‌از درد و رنج است. سرشار از تنهایی‌ست. زنی که با گذشت ده سال از مرگ همسرش هنوز مرگ او را با باور نکرده‌است و در خیال با زندگی می‌کنم، حرف می‌زند، درد و دل می‌کند؛ حتی فرزندانش را هم مجاب کرده‌است که پدرشان زنده‌است. در حقیقت او در این سوگ خودش را گم کرده‌است و شبیه مرده‌ای متحرک به بودن ادامه می‌دهد. تا در میان حرف‌هایش با شوهر، به خدا می‌رسد، به این‌که خدا هست، خدا در خود بنده وجود دارد و می‌توان خدا را خودش ببیند. پس تصمیم می‌گیرد برای دیدن خدا آینه بخر. در حقیقت به زندگی برگردد.

داستانش جالب بود، مدت‌هاست که احساس می‌کنم خدا را گم کرده‌ام و درد من، درد دوری از خداست. خدایی که هست همراه من است ولی من او را در خودم گم کرده‌ام. باید او را پیدا کنم. شاید باید اول خودم را بیایم تا بعد بتوانم خدا را پیدا کنم.

این‌ روزها که از اکسپلور اینستاگرام دور افتاده‌ام بیش‌تر، وقتم را در میان نوشته‌های دوستانم سپری می‌کنم و چقدر آن‌ها قشنگ و شیوا می‌نویسند و من‌را به سمت بهتر نوشتن تشویق می‌کنند.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط