آخرین نوشتهها
تمرین گفتوگونویسی
_علی باورت میشه من دیشب با ماشین بابا رانندگی کردم؟ _چرا خالی میبندی آرمین؟ امکان نداره بابات اجازه دادهباشه! _چرا باید خالی ببندم؟ _چون تو همیشه خالی میبندی! _ نخیر، اصلا هم خالی نمیبندم، تازه دیشب با ماشین قرمزه رانندگی کردم، یک شب هم قراره با بقیه رانندگی کنم. _
در تب و تاب خاطرات
روزهایی هست که وقتی دخترم مریض میشود، باید میخکوب کنار تختش بنشینم. اجازه نمیدهد از کنارش بلند شوم یا کاری انجام دهم. امروز هم از همان روزهاست. از ساعت ۹ صبح که بیدار شده، مثل جلبکی به سنگ، به من چسبیدهاست. از عصر که پدرش از خانه رفت، لج کرد
نامهای برای آنه_شماره۹: روزهای بیتابی
آنه عزیزم، سلام متأسفم که هفتهی گذشته برایت نامهای ننوشتم. راستش را بخواهی، این روزها همهچیز چنان در هم گره خورده که زمان را گم کردهام و دل و دماغ هیچ کاری را ندارم. البته دو سه روزیست که تصمیم گرفتهام نگذارم اوضاع، مرا از پا بیندازد. از یک طرف
رهایی
برخی فکر میکنند چنگ زدن به چیزها آنها را قوی میکند، اما گاهی رها کردن قویتر است. (هرمان هسه) دیشب بالاخره دکمهی حذف اینستاگرام را زدم. نمیدانم برای چندمینبار، اما اینبار با آگاهی بیشتر و تصمیمی از جنس رهایی. امروز، اولین روز بدون اینستاگرام بود. بیاکسپلور، بینوتیفیکیشن، بیحس جاماندن از
اعترافی بیپرده: دیگر نمیخواهمش دیگر
شکی ندارم که میان اینستاگرام و گره افتادن در کارهایم رابطهای مستقیم و قوی وجود دارد. کافیست پایش به زندگیام باز شود تا برنامههایم یکییکی از کنترل خارج شوند. با اینکه سعی میکنم روزها به اکسپلور سر نزنم، اما شب که به رختخواب میروم، ناگهان خودم را میان دریایی از
آزادنویسی با کاغذ و قلم
مدتها بود جز نوشتن صفحات صبحگاهی _ که همیشه با قلم و کاغذ انجام میدهم _ باقی نوشتههایم، حتی یادداشتبرداری از کتابها، با موبایل یا لپتاپ انجام میشد. چند روز پیش مطلبی دربارهی فواید نوشتن با دست خواندم. اینکه نوشتن دستی، خلاقیت را افزایش میدهد و بسیاری از نویسندگان بزرگ
داستان کوتاه فیل شمالی | حمیدرضا نجفی
داستان مردی تنها، دائمالخمر و زخمی از گذشته. او از شهره، خواهر ناتنیاش متنفر است چون معتقد است باعث نقص جسمیاش شده. حالا که شهره خودش را از بالای برج پرت کرده، راوی وانمود میکند مرگش برایش بیاهمیت است، اما مدام به برج خیره میشود. داستانی تلخ، روانکاوانه و پر
زیر چادر خالخالی آسمان | اصغر الهی
تحلیلی بر یک داستان تلخ و تمثیلی از رابطهی ارباب و رعیت در داستان «زیر چادر خالخالی آسمان» ما به روستایی پا میگذاریم که مردمانش سالهاست به سلطهی ارباب خو گرفتهاند؛ جایی که خان حکم خدا را دارد و «دروغ» گفتنِ او از اساس غیرقابل تصور است. روای داستان، با