عزیزه

پله‌های سفید ساختمان شبیه مار خودشان را از طبقه چهارم به همکف رسانده، و در سفیدی سرامیک کف ناپدید شدند.

زن میانسال سطل آب و شوینده و تی به‌دست بالای پله‌ها ایستاده بود، و به این مار خوش‌خط و خال پیچیده در خود نگاه می‌کرد.

صدایی از میان پله‌ها، شاید طبقه‌ای پایین‌تر در فضای ساختمان پیچید. عزیزه خانم، عزیزه خانم، آیینه آسانسور را هم دستمال بکش. چشم خانم جان

سطل آب راروی زمین گذاشت آهی کشید، تی را در آن فرو کرد و به جان پله ها افتاد.

عزیزه؟ آخه این چه اسمی‌بود که روی من گذاشتید؟ مثلا عزیز کی هستم با این اسم می‌خواستند من کجای دنیا را بگیرم دلتون خوش بود که اسم خوشکلی روی من بگذارین. آخر کسی نیست به خانم جان خدابیامرز بگوید تو که به نظرت من آنقدر شیرین،عزیز و دلبر بودم که اسمم را عزیزه گذاشتی روزهایی که از ترس دعواهای بابا و مامان توی زیر زمین خودم را زندونی می‌کردم و مثل سگ به خودم می‌لرزیدم کجا بودی؟ وقتی زیر مشت و لگد های زن بابا صدام در نمی‌آمد کجا بودی؟ عزیزه! عزیزه! آخه کجای تو عزیز بود. اون از بچگیت که میدون‌دار جنگ ننه بابات بودی. بعدشم که ننه‌ات ولت کرد و رفت پی خوشی خودش تو موندی و پدری که به جز تو کسی را پیدا نمی‌کرد وقت بی وقت بگیرش زیر باد کتک و دق و دلی هاش رو سرش خالی کنه. ماشالله عفت خانم هم که تا جا داشت هیزم تو آتش می‌ریخت تا بابات بیشتر از خجالتت در بیاد. ای بابا، اون‌که خیر سرش ننه‌ات بود ولت کرد به امان خدا نگفت خرت به چند من؟ عفت خانم که دیگه زن بابات بود و حسابش معلوم. چه توقعی ازش داشتی؟

حالا توی زندگیت همه آدم خوبه؟ که گیرت افتاده به عفت خانم. اونکه ازهمون اول حسابش معلوم بود جوری ادا و اصول در می‌آورد که هر کی نمی‌دونست دخترغلام چوپون هست فکر می‌کرد دختر شاه پریونه.

اینم شانس خودته که خدا صاف گذاشتت توی دامن زن و شوهری که خودشون هم نمیدونستن با خودشون چند چند هستن. به گمونم نطفه‌ات با سیاه بدختی بسته شده.

باید همون روزی که اسمت را گذاشتن عزیزه به جاش می‌گذاشتن سیاه بخت. نه به قران سیاه بخت هم راضی نبود اسمش رو روی آدم بدبختی مثل تو بگذارن.

مگه چند سالت بود که رفتی خانه آق رسول. اصلا نمی‌فهمیدی چی به چی هست دلت خوش بود که از شرخونه پدر و زن پدر خلاص می‌شی، نمی‌دونستی با کله می‌ری ته جهنم همان شب حجله بخاطر اینکه می‌ترسیدی چطور زد تو گوشت. زد که زد نوش جونت آدمی‌که پناهی نداره همون بهتره که اونقدر مثل سگ کتک بخوره که سقط بشه. به خیالت خودت از خونه پدرت خلاص می‌شی دیگه نباید نوکری کنی خبر نداشتی که چه بهشتی منتظرت هست!

نمی‌دونستی صبح عروسی قراره با لگد بیدار بشی که چرا کمک مادرشوهر نرفتی سر تنور. تو عالم بچگی چی می‌دونستی خیال می‌کردی نو عروسی باید خوش باشی بری ماه عسل ولی «زهی خیال باطل»

 عروس خونه نبودی، فقط نوکری بودی که قراره براش بچه پس بندازه خدا از سرش نگذره که دو تا بچه هات را زیر باد کتک تو شکم کشت، اصلا مردن که مردن، بهتر که مردن، می‌اومدن روی دنیا که چی بشه، بشن یک آدم بدبختی مثل مادرشون حالا همین‌ها موندن چی از زندگی شون دیدن، تا اون دیوس زنده بود که دمار از روزگارمون در‌آورد اونم که مرد هر کی از راهی می‌رسید یک سیخی به زندگیت می‌زد.

 خدا از سرشون نگذره که آواره شهرم کردن. اگه هر روز جار و جنجال به پا نمی‌کردن که مجبور نمی‌شدی دوتا بچه قد و نیم قد را به نیش بکشی بیای تو این شهر بی درو پیکر. چقدر رخت شستی، کلفتی کردی تا اینا به سرو سامون برسن، خودت کششتی که اونا آب تو دلشون تکون نخوره آخرشم مزد دستت را دادن ولت کردن به امون خدا. رفتن سر خونه و زندگیشون.

 دلت خوش بود بچه‌هات بزرگ می‌شن کمک دستت می‌شن روزای خوش تو هم می‌رسه بالاخره می‌شی  عزیزه. ولی ای دل غافل پیشونی نوشتت ازهمون اول سیاه بود و گرنه کی این همه سختی که تو کشیدی توی عمرش کشیده.

اونا رفتن گفتی خدا‌ رو شکر دیگه فقط خرج خودت هست با یک تکه نون سیر می‌شی، دیگه خبر نداشتی هنوز امتحان‌های خدا مونده.

خدایا بزرگیت شکر تو که می‌خواستی درد بدی سرطان بدی یک سرطانی می‌دادی که در جا خلاصم کنه نه اینقدر زجر بکشم، چقدر شبا از درد تو خودم بپیچم می‌بینی حتی پول دوا و درمون ندارم شاید اگر به بچه ها بگم حالا که دم مردن هستم به دادم برسند ولی نه اونا هم خودشان هزارتا در باز دارند از کجا بیارن خرج من کنن.

عزیزه عزیزه خانم کارت تمام شد.

آخرین پله زیر پایش سست می‌شود، مار خوش‌خط و خال دور سرش می‌چرخد و همراه او، با سرامیک سفید کف یکی می‌شوند.

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط