- از صبح هزاربار، آهنگ تولد رضا طاهر در خانه پخش شده، و دختر با آن چرخیده، پریده، ذوق کرده و جیغ کشیده است. تا تولدش را حسابی جشن بگیرد. البته چند روزی است فضای خانه عطر و بوی خوش تولد دارد و دختر چنان از آن مست است که میتواند هزاران نفر را با خودش به اوج ببرد. من هم خوشحالم شاید هزاران بار بیشتر از فاطمهخانم، حس عجیبی دارم،حس آدمی که دوباره متولد میشود؛ در واقع بیست و پنج فروردین هزار و سیصد و نود و هفت در ساعت 11 ظهر میان صدای باران و اذان من دوباره متولد شدهام. نقش جدیدی در من متولد شدهاست نقشی به نام مادری، مادری که پیامبر(ص) میفرمایند: «بهشت زیر پای مادر است». براستی که زیباترین و عجیبترین حس دنیا حس مادر بودن است.
- برای امروز برنامههای زیادی برای تولدش داشتم، خودش هم کلی برنامه ریخته بود: از شهربازی و پارک گرفته تا کیک و سوخاری و… ولی متاسفانه به لطف لوزهها که مدام عفونی میشوند و بارانی که دو روز است نیت کرده ببارد تا تمام سیاهی و نازیبایی ها را از شهر بزداید، همهی برنامهها کنسل شد.
- صبح با صدای قطرات باران بیدار شدم و در عطر خوش باران و خاک نم خورده صفحات صبحگاهی نوشتم_البته دیشب به لطف سینوزیتهایم لحظهای خواب به چشمانم نیامد_ لیوان شیرقهوه بدست پشت سیستم نشستم و خلاصه داستان «تصویر بیضی شکل» ادگار آلنپو را نوشتم و منتشر کردم. ادای بلاگرها را در آوردم از فالوئرهام(که به لطف حذف اکانت و نصب مجدد تنها 120 نفر هستند) برای پست جدید نظرخواهی کردم.
- چنان غرق نوشتن بودم که زمان را فراموش کردم و با صدای دختر که تازه از خواب بیدار شده بود به خود آمدم و دیدم آی دل غافل ورزش را از دست دادهام. اولین سوال دختر بعداز بیدار شدن این بود: «تو و بابا برام پست یا استوری گذاشتهاید یا نه» و من مجبور شدم یک ساعت زمانم را صرف ساخت یک فیلم کوتاه و به اشتراک گذاشتن آن در اینستاگرام بکنم.
- داستان «یکی از دوقلوها» اثر اَمبروز بیرس را خواندم، داستان به گونهای بود که حسابی آدم را درگیر خودش میکرد، هر نتیجهای میگرفتی با یک حدس دیگر نقض میشد. آخرش هم نتوانستم با خودم کنار بیایم آیا واقعا دو فرد در داستان حضور داشتند یا یک شخص داریم که از مشکل روانی رنج میبرد. در سر دوراهی گیر کردهام که با دختر برای خرید اسکوتر بروم یا بمانم خانه و در سکوت و آرامش بنویسم؟
آخرین نظرات: