جرقه‌ای برای نوشتن

جرقه‌ای برای نوشتن

‌امروز برای اولین بار در سال جدید، ساعت7 صبح بیدار شدم؛ البته دلیل مهم بیدار شدنم مدرسه رفتن دخترم بود. دیشب هرچه تلاش کردم که بخوابم، استرس خواب ماندن برای سحر و بیدار کردن دختر مانع از آن شد که بتوانم خواب کافی و آرامی داشته باشم. به محض بیدار شدن با چشمان نیمه‌باز شروع به نوشتن صفحات‌صبحگاهی کردم تا شاید کمی روح و روانم را آرامش یابد.
• بخاطر تغییر ساعت‌ مدرسه‌ها به‌دلیل ماه رمضان و قاطی شدن ساعت سرویس‌ها، سرویس فاطمه به جای 8.30 که دیشب گفته بود، ساعت 9 آمد و ما دقیقا 50 دقیقه در کوچه منتظر بودیم. هرچند بنده‌خدا مقصر نبود چون گفته بود نزدیک بشود تماس می‌گیرد؛ ولی ما بخاطر اصرار دختر برای پیاده‌روی رفتیم پایین.
• از پریشب که استاد‌ کلانتری در کلاس 100داستان_ که به لطف مهمانی از دست دادمش_ در مورد نوشتن روزانه 10 جرقه‌ی برای داستان صحبت کردند، فکر می‌کردم اوه این‌که خیلی ساده است و در هر‌بار نوشتن می‌توان کلی جرقه نوشتن. ولی دقیقا زمانی که صفحه‌‌ی ورد را باز کردم و صفحه‌ای برای نوشتن جرقه‌هام آماده کردم ، متوجه شدم که ای دل غافل «این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست» و تا الان که ساعت 19.26 است تنها موفق به نوشتن 10 جرقه شده‌ام. داستان هم ننوشتم. به شدت هم اعصابم خورد است. از دست خودم شاکی هستم که برنامه‌هام این‌قدر بهم ریخته شده‌است.
• با خودم فکر می‌کنم اگر به جای خودم شخص دیگری روبرویم بود، با او هم این همه نامهربان بودم؟ وحیده بیچاره از صبح که بیدار شده با وجود این‌که دیشب بخوابیده‌بود، دختر را راهی مدرسه کرده. تقسیم کشو خریده و لوزام خیاطیش را مرتب کرده، ظرف شسته، افطار درست کرده، با دختر وقت گذرونده برنامه ریزی کرده و… چرا نمی‌توانم با او مهربان باشم و بپذیرم که او ربات نیست نمی‌دانم. چرا پر‌از حس استرس و اضطراب هستم نمی‌دانم.
• دلتنگم، دلتنگ خانواده‌ام. 6 ماه است که آن‌ها را ندیده‌ام پس حق دارم دلم برای آن‌ها تنگ شده باشد. دلم به شدت گوشی برای شنیدن می‌خواهد کسی که من را بفهمد، بدون این‌که قضاوتم کند حرف‌هام را بشوند و بگوید من کنارت هستم. ولی چرا کسی نیست.
• دلم می‌خواهد ساعت‌ها این‌جا بنشینم و بنویسم؛ ولی فاطمه‌خانم دو دقیقه‌ای یک‌بار پارازیت می‌دهد و مانع نوشتنم است. شاید بهتر باشد آرام باشم و همه چیز را به دست زمان بسپارم همین‌که به اندازه یک قدم از دیروزم بهترم این یعنی موفقیت. پس باید با صبر به مسیر ادامه بدهم.

• ساعت 20.22: داستان کوتاه «کنت و مهمان‌ عروسی» از کتاب «تراژدی در هارلم» اثر «اُ. هنری» را خواندم. شروع داستان برایم شبیه تمام داستان‌های عاشقانه‌ای بود که در آن مردی عاشق یک دختر می‌شود و بعد متوجه می‌شود پای شخص دیگری میان است. حالا بر حسب اتفاق نامزد یا معشوق آن دختر از رابطه حذف می‌شود و این میان این مرد خوش‌شناس تلاش می‌کند تا دل دختر را بدست آورد. دقیقا تا آخرین پاراگراف داستان همین حس را داشتم و تنها به این خاطر که جز تکالیف دوره‌ی «100داستان» بود، سعی کردم در اوج بی حوصلگی داستان را به پایان برسانم و جمله‌‌ی آخر داستان به حدی غافلگیر کننده بود که به صندلی تکیه دادم و رضایت و هیجان خودش را به صورت لبخند روی صورتم ریخت.
• از این‌که بخاطر داستان خواندن و نوشتن اجازه داده‌ام فاطمه‌خانم فیلم سینمایی ببیند، دچار عذاب وجدان شده‌ام ولی چاره‌ای ندارم. در حال حاضر من دو انتخاب دارم یا با فاطمه‌خانم وقت بگذارانم و کارهایم بماند و زیر بار عذاب وجدان عقب ماندن کارهام له شوم یا بپذیرم من هم به زمانی برای خودم نیاز دارم و ایرادی ندارد گاهی دختر تلویزیون ببیند.
• تا این لحظه که ساعت 20.38است، 4 پله از «نردبان نوشتن» و 2 پله از «نردبان خواندن» بالا رفتم و به نظرم این برای شروع مسیرم عالی است و من می توانم به خودم افتخار کنم و بگویم: «دمت گرم دختر»

• برای اولین بار در سال جدید ۵ پله‌ی نردبان نوشتن را با موفقیت بالا رفتم و از آن مهم‌تر بالاخره بر ترسم غلبه کردم و لینک دفترچه یادداشت آنلاینم را به اشتراک گذاشتم. با وجود این موفقیت‌ها الان باید حسابی خوشحال باشم، ولی نیستم شاید دلیلش بیماری مامان است، شاید هم دلتنگی، نمی‌دانم. تنها می‌دانم هرچه هست آزار‌دهنده است.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط