گاهی فقط نفس بکش…
لازم نیست همیشه در حال دویدن باشی، لازم نیست همه چیز را همین حالا حل کنی. بعضی روزها فقط باید بایستی، یک نفس عمیق بکشی
لازم نیست همیشه در حال دویدن باشی، لازم نیست همه چیز را همین حالا حل کنی. بعضی روزها فقط باید بایستی، یک نفس عمیق بکشی
اعصابم خرد است. با نزدیک شدن به ماه رمضان، انگار زمان را به قتل رساندهام. ترس از هدر رفتن لحظهها، تنبلی، بههمریختگی برنامهها و روتینهایم،
داستان «آهستهترین اشک» را میخوانم. جملههایش برایم آشنا هستند. انگار از دل همین روزهایم بیرون آمدهاند. «تمام شده بود. این یک هفته، این هفت روز،
از خواب بیدار میشوی، ساعت ۸:۳۰ است. خواب ماندهای. خودت را سرزنش میکنی. لعنت میفرستی. اما فایده ندارد. زمان به عقب برنمیگردد، فقط با شتاب
چند روز است که هیچ یادداشتی ننوشتهام. چرا؟ نمیدانم. شاید چون تمام توجهام معطوف تحلیل داستانها شده و آنقدر درگیر آنها بودم که یادم رفته
فوبیا چیست؟ فوبیا ترس است، ترس از چیزی که شاید از نظر دیگران اصلا ترس نداشتهباشد و ترست از نظر آنها خندهدار باشد. تو میترسی،
من زودتر رسیدهبودم؛ ولی زن مانتو خاکستری با روسری گلمنگولی که موهای سفیدش از زیر آن بیرون ریختهبود، زودتر کارتش را به پسر جوان نانوایی