جنگ

جنگ

جنگ

گمان کرد صدای رعد و برق است، در انتظار باران بود؛ ولی به جایش آدم بارید. دخترک، موشک را دید. گمان کرد ستاره‌ی دنباله‌دار است؛

ادامه مطلب »

از بهارستان تا مرگستان

در بهارستان، همه‌چیز رنگ آرامش داشت. مردم شب‌ها در خوابستان آسوده می‌خفتند و صبح‌ها با لبخندی از شادیستان چشم باز می‌کردند. هر روز، مقصدی تازه

ادامه مطلب »

کابوسی به‌نام جنگ

دیشب یک شب فوق‌العاده وحشتناک بود. البته حتی «وحشتناک» هم نمی‌تواند دیشب را توصیف کند. شبی که با ترس جنگ و بمباران گذشت، شبی که

ادامه مطلب »

بازگشت به زندگی

– ساعت5.30، با صدای آلارم گوشی بیدار می‌شوم. می‌خواهم کمی‌دیگر بخوابم؛ ولی تعهدم به نوشتن صفحات‌صبحگاهی من را از رختخواب جدا می‌کند. از دیروز با

ادامه مطلب »