جنگ گمان کرد صدای رعد و برق است، در انتظار باران بود؛ ولی به جایش آدم بارید. دخترک، موشک را دید. گمان کرد ستارهی دنبالهدار است؛ ادامه مطلب » 26 خرداد 1404 بدون دیدگاه
از بهارستان تا مرگستان در بهارستان، همهچیز رنگ آرامش داشت. مردم شبها در خوابستان آسوده میخفتند و صبحها با لبخندی از شادیستان چشم باز میکردند. هر روز، مقصدی تازه ادامه مطلب » 25 خرداد 1404 بدون دیدگاه
کابوسی بهنام جنگ دیشب یک شب فوقالعاده وحشتناک بود. البته حتی «وحشتناک» هم نمیتواند دیشب را توصیف کند. شبی که با ترس جنگ و بمباران گذشت، شبی که ادامه مطلب » 27 فروردین 1403 بدون دیدگاه
بازگشت به زندگی – ساعت5.30، با صدای آلارم گوشی بیدار میشوم. میخواهم کمیدیگر بخوابم؛ ولی تعهدم به نوشتن صفحاتصبحگاهی من را از رختخواب جدا میکند. از دیروز با ادامه مطلب » 16 اسفند 1402 بدون دیدگاه