
زندگی را زندگی باید کرد
«زندگی را زندگی باید کرد» چه جملهی عجیبی است. «زندگی را زندگی باید کرد». منظور از این جمله چیست؟ از دیروز که میان تراوشات مغزیم
«زندگی را زندگی باید کرد» چه جملهی عجیبی است. «زندگی را زندگی باید کرد». منظور از این جمله چیست؟ از دیروز که میان تراوشات مغزیم
امروز داستان «تکنی کالرجو» اثر «هانیبال الخاص»* را خواندم، داستانی در مورد اسارت آدمها در بند عادتها و روزمرگیهاشان._جو و عمر دو کارگر کارخانه هستند
در استوری یکیاز دوستانم ریلیز کوتاهی بود که نوشته بود: کوتاهترین داستان غمگین دنیا یک بیت از سعدی است: شخصی همه شب بر سر بیمار
«من در رقابت با هیچکس جز خودم نمی باشم. هدف من مغلوب نمودن آخرین کاری است که انجام داده ام.» بیل گیتس انسان برای دستیابی
هوا سرد است، از آن سرماهای خشک خالی که زمستان فقط دوست دارد با سرمایش، خودش را به رخ بکشد، و حاضر نیست کمی بقچه
دیروز روز عجیبی بود. برای اولین بار مادر بودن را تجربه کردم و با تمام وجودم طعم شیرین مادری را چشیدم. چند روزی دختر حسابی
آینده ما، در گرو تصمیمات و اقدامات کوچکی است که ما در زندگی میگیرم. یادم است در کتاب«کتابخانه نیمه شب» خانم کتابدار مدام به نورا
صدای داد و فریاد بچهها پیچیده در چادری از سرخی خورشید، لای درختان و وسایل بازی پارک می پیچید و با بی رحمی خودش را
«زمان از میان دست هایمان همچون ذرات ماسه سر می خورد و هرگز باز نمی گردد.» یادم نیست اولین بار این جمله را کجا خواندم