داستان مردی تنها، دائمالخمر و زخمی از گذشته. او از شهره، خواهر ناتنیاش متنفر است چون معتقد است باعث نقص جسمیاش شده. حالا که شهره خودش را از بالای برج پرت کرده، راوی وانمود میکند مرگش برایش بیاهمیت است، اما مدام به برج خیره میشود. داستانی تلخ، روانکاوانه و پر از نفرتهای فروخورده؛ دربارهی کودکانی که با زخم بزرگ میشوند.
داستان فیل شمالی روایتی است از ذهن آشفته و زخمی یک راوی اولشخص. از همان خط اول، مخاطب وارد فضای درونی آشفته و تلخ او میشود؛ بیهیچ مقدمهای در دل تنهایی، الکل، و نفرت. چیزی در گذشتهی این مرد شکسته، چیزی عمیق. جای خالی مادر، حضور نامادری و دخترش شهره، و حادثهای قدیمی که باعث شده او از پشتبام بیفتد و پایش لنگ شود، نشانههاییاند از یک زندگی فروپاشیده. نویسنده بهخوبی از جریان سیال ذهن برای ترسیم ذهنیت راوی بهره گرفته. زمان در روایت خطی نیست؛ عقب و جلو میرود. هر بار خاطرهای میآید، زخمی سر باز میکند و راوی دوباره فرو میرود در چرخهی نفرت، ترحمبهخود، و میل به انتقام. شهره، دختر نامادری، که باعث نقص جسمیاش شده، حالا از بالای یک برج خود را پرت کرده و مرد را با حفرهای تازهتر رها کردهاست. با این حال، نه از مرگ او متأثر میشود، نه تسکین مییابد؛ فقط مدام به برج نگاه میکند، به «جای خالی» او. نفرت، مثل رشتهای محکم در سرتاسر داستان کشیده شده است. راوی از همه متنفر است؛ از آدمهایی که در مواجهه با خطر حتی «شلوارشان را خیس نمیکنند»، از شهر، از پدر، از مادر، از خودش. اما این نفرت نه از ذات، که از زخم است. تحلیلش نشان میدهد راوی بیش از آنکه یک ضدقهرمان خبیث باشد، انسانی است رنجدیده، محروم از محبت، اعتماد به نفس و ثبات. کودک درونش سالهاست گریه نکرده؛ شاید چون گریه راهی برایش نمانده. نویسنده با زبانی گاه شاعرانه و تلخ، گاه خشن و بیرحم، ذهن آشفتهی راوی را ترسیم کردهاست. روایت در عین تلخی، نیشدار و گاه هجوآمیز است. خواننده را وادار میکند مدام بین تنفر و ترحم نوسان کند؛ نمیدانی باید از راوی متنفر باشی یا برایش دل بسوزانی. در نهایت، فیل شمالی بیش از آنکه صرفاً یک داستان باشد، بازتابی است از اثرات تروما، شکافهای عاطفی کودکی، و انسانی که هرچه تلاش کرده صدایش شنیده شود، دستآخر درون خودش گم شدهاست. داستانی روانشناختی، تلخ و پرشکنندگی که نشان میدهد درد اگر درمان نشود، دیر یا زود راهش را به نفرت، خشم و انتقام باز میکند.