گم شده در زمان

گم شده در زمان

از خواب بیدار می‌شوی، ساعت ۸:۳۰ است. خواب مانده‌ای. خودت را سرزنش می‌کنی. لعنت می‌فرستی. اما فایده ندارد. زمان به عقب برنمی‌گردد، فقط با شتاب به جلو می‌رود.

۸:۴۵ یاد کلاس آنلاین دخترت می‌افتی. از رختخواب بیرون می‌زنی. عقربه‌های ساعت می‌دوند، تو هم باید بدوی. دلت می‌خواهد ساعت برنادت از آنِ تو بود، زمان را متوقف می‌کردی و این دو ساعت از دست‌رفته را پس می‌گرفتی.

در آیینه به چهره‌ی پریشان خودت نگاه می‌کنی؛ خسته، کلافه. زیر لب می‌گویی: چرا دیر خوابیدم؟ چرا خواب ماندم؟ حالا با این حجم از کارهای عقب‌افتاده چه کنم؟  آیینه در سکوت به تو زل می‌زند و  تو  بیشتر حرص می‌خوری.

کلاس دخترت شروع می‌شود. او می‌خواند، تو با عجله ارسال می‌کنی. لقمه‌ای در دهانت می‌گذاری، اما مزه‌اش را حس نمی‌کنی. ذهنَت هنوز درگیر است، انگار مغزت روی دور تند افتاده. باید تصمیم بگیری. بقیه‌ی روزت را فدای آن دو ساعت از دست‌رفته کنی، یا نجاتش بدهی؟
گیج و منگ، میان انبوه کارهای ناتمام گیر افتاده‌ای. زنگ تفریح دخترت است. گوشی را برمی‌داری، دستت بی‌هدف به سمت اینستاگرام می‌رود، اما مکث می‌کنی. لحظه‌ای به صفحه‌ی آبی نگاه می‌کنی و بعد، تصمیم می‌گیری. دکمه را لمس می‌کنی. حذف. «عطایش را به لقایش می‌بخشی.»

زمان همچنان می‌گذرد. باید شروع کنی، اما از کجا؟ نمی‌دانی. می‌خواهی داستان کوتاه بخوانی، اما در سرت غوغایی به پاست. باید بنویسی. فقط بنویسی تا مغزت خنک شود. دستت را روی کیبورد می‌گذاری. اجازه می‌دهی کلمات بیرون بریزند. باید بنویسی. بنویسی و بنویسی تا مغزت خنک شود.

اما زنگ تفریح تمام می‌شود. دخترت صدایت می‌کند.  صفحه را می‌بندی.  نفس عمیق می‌کشی. روز هنوز تمام نشده است.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط