راوی، یک کهنهسرباز جنگ است که مرگهای زیادی را دیده و دیگر چیزی نمیتواند او را شوکه کند. اما وقتی شاهد قتل یک زن معمولی در یک مغازه میشود، برای اولین بار احساس متفاوتی پیدا میکند.
او متوجه میشود که بین مرگهای جنگی و قتل یک انسان بیگناه در صلح تفاوتی اساسی وجود دارد. مرگ در جنگ انتظار میرود، اما قتل، ظالمانه و غیرمنتظره است.
در نهایت، قاتل که یک جوان وحشتزده است، دستگیر میشود. راوی که ابتدا از او متنفر بود، حالا در کنار نفرت، احساس ترحم هم دارد و دچار تناقض عجیبی میشود.
نام داستان، «قتل معمولی» تناقضآمیز به نظر میرسد. آیا قتل میتواند معمولی باشد؟ راوی در ابتدا فکر میکند قتل این زن چون در جنگ نیست، اهمیت خاصی ندارد. اما کمکم متوجه میشود که همین «معمولی بودن» باعث میشود که این قتل، دردناکتر از یک مرگ جنگی باشد.
ما انتظار مرگ در جنگ را داریم، اما مرگ بیدلیل و ناگهانی، برایمان ناعادلانه و غیرقابلپذیرش است.
در جنگ، مرگ یک معاملهی پذیرفتهشده است، اما در صلح، مرگ ناگهانی یک انسان بیگناه، بیعدالتی محض به نظر میرسد.
در ابتدا، راوی از قاتل متنفر است، اما وقتی چهرهی وحشتزدهی او را میبیند، احساس ترحم هم در وجودش شکل میگیرد. این تضاد نشان میدهد که راوی میان احساس عدالتخواهی و انسانیت درگیر است.
داستان از زاویهی دید اولشخص روایت میشود و خواننده افکار و احساسات راوی را از نزدیک تجربه میکند. سبک روایت مونولوگ داخلی است که حس درگیری ذهنی راوی را پررنگتر میکند.
پایان داستان بسته است. قاتل دستگیر میشود، اما حسی تلخ و پر از تناقض در راوی باقی میماند. خواننده هم با این سوال مواجه میشود که آیا قاتل یک هیولاست یا فقط یک انسان است که مرتکب اشتباه شده؟
«قتل معمولی» داستانی دربارهی تفاوت مرگ در جنگ و قتل در صلح است. انسان ذاتاً از بیعدالتی بیزار است. این قتل، بیشتر از مرگهای جنگی بر راوی تأثیر گذاشت، چون در آن بیعدالتی آشکاری وجود داشت. بیعدالتی حتی در یک قتل «ساده»، چیزی نیست که بتوان آن را معمولی دانست.
همچنین، نشان میدهد که انسان همزمان میتواند هم از قاتل متنفر باشد، هم برای او احساس ترحم کند. این داستان خواننده را وادار میکند که دربارهی تفاوت مرگهای عادلانه و ناعادلانه فکر کند.