سرگذشت تلخ

از صبح مدام دست به دست می‌شدم، از ماشینی به ماشین دیگر، انگار چیزی نبودم جز یک بار بی‌ارزش. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که روی زمین سرد افتادم. کسی من و دوستانم را در سبد انداخت و با وانتی قراضه که صدایش گوش فلک را کر می‌کرد، به مغازه‌ای رساند. آنجا روی پارچه‌ای گل‌آلود و خیس، کنار چناری سر به آسمان، رها شدیم. 

خورشید که بالا آمد، گرمای ملایمش حسابی جانم را تازه کرد. داشت یخم باز می‌شد که زنی دست انداخت و من را برداشت. با دقت چهار طرفم را برانداز کرد، مرا توی پلاستیک روی ترازو گذاشت. چند لحظه بعد، در خانه‌ای تمیز بودم. بوی وسوسه‌انگیزی می‌آمد، بوی غذایی که نمی‌دانم چه بود.

زن به دخترش گفت با من سالاد درست کند. برق چاقو را که دیدم، چهارستون بدنم به لرزه افتاد. تلاش کردم جاخالی بدهم، اما بی‌فایده بود. تا به خودم بیایم، چاقو شکمم را پاره کرد. درد امانم را بردید. هنوز از شوک بیرون نیامده بودم که دختر با خشم گفت: «مامان، کلمش تلخه» 

دوباره توی پلاستیک انداخته شدم. حالا من بودم و سر و صدای زن و میوه‌فروش: 

«مگه من توش بودم که بدونم تلخه؟» 

«مال مردم خوردن نداره»

«زنیکه، خودت و هفت‌ جد و آبادت مال مردم خورید» 

حرف‌ها بالا گرفت و دعوا شدیدتر شد. وسط این هیاهو، سردی هوا از چاله شکسته‌ام می‌گذشت و من آرام می‌لرزیدم. 

منتظر پلیس بودم؛ چون زن مدام تهدید می‌کرد که باید پلیس بیاید. اما خبری از پلیس نشد.

قائله با دخالت رهگذری پایان یافت. زن رفت، اما سرنوشت من تغییر نکرد. میوه‌فروش مرا با عصبانیت کنار سبدهای شکسته پرت کرد. 

الان، چند ساعت است که  میان گل‌و‌لای باران، فراموش شده‌ام. شاید این پایان من باشد؛ کلمی تلخ که هیچ‌کس او را نمی‌خواست.  

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط