من زودتر رسیدهبودم؛ ولی زن مانتو خاکستری با روسری گلمنگولی که موهای سفیدش از زیر آن بیرون ریختهبود، زودتر کارتش را به پسر جوان نانوایی داد. نمیدانم احترام سنش بود یا استرس و فشاری که از صبح سر مسمومیت همسرجان کشیدهبودم که باعث شد اعتراض نکنم و منتظر بمانم دَه نان ایشان، پانزده نان مرد مسن صف آقایان و دو نان آقای میانسالی که در تلاش است انگلیسی بلغور کند، تحویل داده شود تا نوبت به من برسد.
حاجخانم با دخترهای جوانش، نانها را روی توری بیرون مغازه پهن کردند تا خنک شود.
و ظاهرم آرام بود؛ ولی سندروم پای بیقرارم چیز دیگری میگفت من از درون مضطرب بودم. جسمم در نانوایی بود و فکرم در خانه پیش یاسر و دختر.
پای راستم تندتند به پلهی نانوایی ضربه میزد و تقتق صدا میکرد.
باز صدای خانم خاکستریپوش، نکند دوباره نان میخواهد؟ به سمتش برگشتم. با تعجب رو به پسر جوان میگفت: «مادرجان اشتباه به من نون دادی، من دَه تا میخواستم ولی تو نُه تا دادی» حالا هرچه پسر میگفت: «امکان نداره دَه تا دادم» خانم محترم زیر بار نمیرفت که نمیرفت.
تا اینکه صدای خانم به دخترهایش رسید و آنها را به سمت مادر کشاند تا دلیل اعتراض مادر را جویا شوند، مادر با هیجان گفت: « من دَه تا نون میخواستم اما این آقا نُه تا داده.» دخترجوان سرخ شد. سرش را پایین انداخت،با خجالتی همراه با خنده گفت: « مامان بیا بریم، ما اون یکی نون رو خوردیم.»
بنده خدا حاجخانم میان خندههای مشتریها و عصبانیت پسر جوان سرخ شد، در چشم برهم زدنی نانها را پلاستیک ریخت و در زمین محو شد.
آخرین نظرات: