داستان کوتاه یکی‌از دوقلوها

عنوان کتاب: تیر خلاص

نویسنده: آمبروز بیرس

مترجم: علیرضا طاهری عراقی

عنوان داستان: یکی از دوقلوها

خلاصه‌ی داستان:

داستان در مورد دو بردار دوقلو به نام‌های «جان» و «هنری» است که به دلیل دوقلوی همسان بودن، بیش‌از حد به یکدیگر شبیه‌اند، طوری که والدینشان هم قادر به تشخیص آن‌ها نیستند. داستان به صورت نامه‌ای از سوی هنری به یک روانپزشک است، و در آن هنری برشی از زندگیشان برای دکتر تعریف می‌کند.

در سن 22 سالگی به‌دلیل مرگ والدین و شاغل شدن، دو بردار از هم دور می‌شوند و کمتر می‌توانند یکدیگر را ملاقات کنند. یک‌روز هنری مردی را در خیابان ملاقات می‌کند که او را به خانه‌اش دعوت می‌کند و هنری بدون این‌که مرد را بشناسد به او می‌گوید: به خانم مارگوان سلام برسانید.

از آن طرف هنری که می‌داند آقای مارگوان او را با برداش اشتباه گرفته است، ماجرا را با بردارش درمیان می‌گذارد. برادرش از این دعوت جان می‌خورد و می گوید: جالب است امروز او بدون دلیل خاصی آدرس خانه‌ی مارگوان را گرفته‌است. و تصمیم دارد خودش به مهمانی برود.

در رفت‌وآمدهای حان به خانه مارگوان، او عاشق دختر مارگوان می‌شود. از این‌طرف یک روز که هنری در خیابان می‌رفته یک مرد عیاش را می‌بیند و بدون دلیل او را تعقیب می‌کند، مرد با یک دختر قرار داشت و هنری چون حس می‌کرده که ممکن دختر او را بشناسد خودش را مخفی کرده‌است.

روزی که هنری برای آشنایی با خانواده مارگوان می‌رود، متوجه می‌شود دختر مارگوان همان دختری است که آن‌روز در خیابان دیده‌است، وقتی با دختر تنها می‌شوند ماجرا را به دختر می‌گوید و از او می‌خواهد این ازدواج سر نگیرد.

شب بعد، هنری با احساس صداهایی که شبیه کمک خواستن است خودش را به خانه مارگوان می‌رساند و می‌بیند دختر با زهر خودش را کشته‌است، جان هم با اسلحه به خودش شلیک کرده است.

سال‌ها بعد هنری آن مرد عیاش را می‌بیند و او را می‌کشد.

 

دیدگاه من

به نظر من ماجرای داستان دال بر‌این است که هنری برادر دو قلو ندارد و «جان» ساخته ذهن خودش است. چون والدین به هرجهت فرزندانشان را تشخیص می‌دهند، و این‌که تا به حال جایی نخواندم و نشنیدم که دوقلوها مغز و افکار و ناخوادآگاه یکسانی داشته‌باشند پس آن‌جا که هنری مارگوان را ملاقات می‌کند، یا جان که آدرس مارگوان را گرفته‌است نشان می‌دهد این دو یک نفر هستند.

جایی که هنری مرد و دخترمارگوان را در خیابان می‌بیند و می‌گوید: دختر برایم غریبه بود من احساس کردم بعداز دیدن خیانت نامزدش او دیگر به نظرش غریبه آمده‌است.

وقتی هنری دختر را در خانه‌شان می‌بیند و باهم تنها می‌شوند به نظرم تنها دلیلی که ممکن است وجود داشته باشد که آن دو با هم تنها شوند این است، که هنری و جان یک‌نفرند. هنری بعداز این‌که ماجرای خیانت را به دختر می‌گوید و متوجه می‌شود او به‌اجبار ازدواج با او را پذیرفته‌است تصمیم می‌گیرد خودش ازدواج را کنسل کند.

حتی وقتی که دختر خودکشی کرده و هنری می‌رسد، با جنازه جولیا و جان مواجهه می‌شود، به نظر من جان وجود ندارد و این خود هنری است یک بخشی از وجودش را می‌کشد تا مجبور به پذیرش این ماجرا نباشد مخصوصا که نوشته تیر به قلب شلیک شد.

در مجموع تمام شواهد در داستان از کودکی، تا حرف‌های هنری و ماجراهای داستان بیش‌تر به این سو است که هنری از بیماری روانی رنج می‌برده است؛ البته قدرت نویسنده قابل ستایش است که این‌گونه ذهن مخاطب را به بازی گرفته‌است.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط