از بهارستان تا مرگستان

از بهارستان تا مرگستان

در بهارستان، همه‌چیز رنگ آرامش داشت. مردم شب‌ها در خوابستان آسوده می‌خفتند و صبح‌ها با لبخندی از شادیستان چشم باز می‌کردند. هر روز، مقصدی تازه در انتظارشان بود:
یکی راهی کتابستان می‌شد، دیگری به کافه‌ستان می‌رفت؛ دانشجوها در کلاس‌های دانشجوستان علم می‌آموختند و نویسنده‌ها دل به نوشتنستان می‌سپردند.

هیچ‌کس به تاریکی فکر نمی‌کرد. همه در روشنستان زندگی می‌کردند و در خیالستان خود، برای فردا رویا می‌دوختند.

اما یک جمعه، آن‌گاه که خوابستان هنوز در آغوش آرامش بود، موشک‌هایی از موشکستان برخاستند. بی‌دعوت و بی‌رحم، بر سقف خانه‌های بهارستان فرود آمدند و بهار را با خود بردند.

وقتی آفتاب طلوع کرد، زمستان بود. چیزی جز غم، اندوه و ترس—که از غمستان و ترسستان گریخته بودند—باقی نمانده بود.
بهارستانی‌ها آواره‌ی مرگستان و خرابستان شده‌ بودند.

رویاها از خیالستان کوچ کرده بودند. شادیستان تهی بود.
و آنچه مانده بود، تنها هیچستان بود.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط