آنه عزیزم، سلام
متأسفم که هفتهی گذشته برایت نامهای ننوشتم. راستش را بخواهی، این روزها همهچیز چنان در هم گره خورده که زمان را گم کردهام و دل و دماغ هیچ کاری را ندارم.
البته دو سه روزیست که تصمیم گرفتهام نگذارم اوضاع، مرا از پا بیندازد. از یک طرف بیماری بابا، از طرف دیگر وضعیت قلب مامان که دکتر گفته باید عمل قلب باز انجام دهد، و از آن طرف دلتنگی و دوری… همه چیز دستبهدست هم داده تا دوباره طعم تلخ حملات پانیک را بچشم.
در این میان، اینستاگرام… از بد، بدتر. خودش عامل استرس شده و استرسهای دیگر را هم تشدید کرده. بیشتر وقتم در اکسپلور هدر میرفت. خاصیت اینستاگرام همین است: واردش میشوی و زمان از دستت میگریزد.
شبها که دلتنگی، اضطراب و بیقراری هجوم میآورند، پناه بردن به گوشی، آسانترین راه است. خوابم به هم ریخت، شبها بیدار، روزها گیج و افسرده. نه سرحال بودم، نه توان انجام کارها را داشتم. باور میکنی حتی حال و حوصلهی چککردن کانال دوستانم را هم نداشتم؟
سه روز پیش تصمیم گرفتم دیگر بیشتر از این در باتلاق دستوپا نزنم. اگر برای خیلی چیزها کاری از دستم برنمیآید، لااقل زورم به اینستاگرام میرسد! پس، مثل هزار بار قبل، حذفش کردم. این دو روز کار خاصی نکردم؛ اما حداقل، از آن عذاب وجدان لعنتی خلاص شدهام.
آنهجان، برایم دعا کن… دعا کن بتوانم بپذیرم که کنترل بعضی چیزها در زندگی دست من نیست؛ و نباید برای آنها، زندگیام را زمین بگذارم و خودم را قربانی کنم