زیر چادر خالخالی آسمان | اصغر الهی

زیر چادر خالخالی آسمان | اصغر الهی

تحلیلی بر یک داستان تلخ و تمثیلی از رابطه‌ی ارباب و رعیت

در داستان «زیر چادر خالخالی آسمان» ما به روستایی پا می‌گذاریم که مردمانش سال‌هاست به سلطه‌ی ارباب خو گرفته‌اند؛ جایی که خان حکم خدا را دارد و «دروغ» گفتنِ او از اساس غیرقابل تصور است. روای داستان، با صدایی جمعی – «ما» – حرف می‌زند؛ انگار نه یک فرد، که آینه‌ای از یک جماعت ستمدیده است. این انتخاب زبانی، درد مشترک یک نسل را فریاد می‌زند.

 

نویسنده، با نثری خاص و تکرارهای آهنگین، ما را به دل یکی از بنیادی‌ترین کشمکش‌های تاریخی می‌برد: سلطه و بیداری. جاده‌ای در راه است و مردم باید زمین بدهند، خانه و باغ بدهند؛ چون خان خواسته و خان خواستن‌اش فرمان است. اما یکی، به نام یدالله، با ذهنی روشنفکر و زبانی صریح، بیدارشان می‌کند: “خان بابت این جاده پول گرفته، سهم شما چیست؟” مردم برای لحظه‌ای به خود می‌آیند، اما نتیجه‌ی اعتراض چیزی نیست جز دستگیری یدالله. نظم حاکم، حتی زمزمه‌ی بیداری را تاب نمی‌آورد.

 

اما نقطه‌ی جوشان داستان جایی است که کار به ناموس می‌کشد. تجاوز به دختر یکی از روستاییان، جرقه‌ای‌ست در انبار باروت سال‌ها سرکوب. وقتی پای «غیرت» در میان است، دیگر نه خان، نه ژاندارم و نه حتی قانون، مانعی نیستند. تفنگ‌ها بالا می‌روند، و روستاییانی که روزگاری برده‌وار، زمین می‌دادند، حالا شجاعانه یاغی می‌شوند.

 

در پایان، راوی از بازگشت به کنام می‌گوید، از پلنگی که دوباره ذات خودش را شناخته:

 

ما یقین داشتیم:

ما خان را می‌زدیم.

مندارشن را می‌زدیم.

ژاندارم را می‌زدیم.

ما پلنگ بودیم و به کناممان رفته‌بودیم.

 

این داستان، همچون بسیاری از آثار چپ‌گرای اصغر الهی، تمثیلی‌ست از بیداری اجتماعی، از شکستن زنجیرها، از عبور از «ما نمی‌توانیم» به «ما می‌زنیم». نثرش موسیقی دارد، درد دارد، و یک جور شجاعت تلخ.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط