آرامش زیر سایه‌ی نوشتن

آرامش زیر سایه‌ی نوشتن

گوشی را سایلنت می‌کنم تا یک ساعت آزادانه بنویسم.
نمی‌دانم از کجا شروع کنم. ذهنم خالی است.
یاد حرف‌های استاد کلانتری می‌افتم: «هر چه به ذهنتان می‌رسد بنویسید؛ حتی اگر مزخرف است. بنویسید که نمی‌دانم چه بنویسم. فقط بنویسید.»
شروع می‌کنم به نوشتن، همان جمله‌های استاد را تکرار می‌کنم.
کمی که می‌گذرد، می‌رسم به خودم. به وحیده.
وحیده‌ای که همیشه سنگ زیر آسیاب است.
سرش فریاد می‌زنم، سرزنشش می‌کنم، حتی گاهی ناسزا می‌گویم.
دلم برایش می‌سوزد. غمگینم از این‌همه بی‌مهری که نثارش می‌کنم.
اما می‌نویسم، همچنان می‌نویسم.
می‌دانم باید بنویسم تا عضله‌های نوشتنم گرم شوند.
مثل گرم‌کردن قبل از ورزش.
بی‌وقفه می‌نویسم. می‌نویسم تا واژه‌ها از من عبور کنند و روی کاغذ جاری شوند.
کم‌کم گرم می‌شوم. دستم روان‌تر حرکت می‌کند. ذهنم همراه‌تر است.
می‌بینم که دارم بخشی از داستانم را می‌نویسم.
نمی‌خواستم داستان بنویسم. قصدش را نداشتم.
ولی شخصیت‌ها یکی‌یکی پیدایشان می‌شود. می‌آیند، روی صفحه نقش می‌زنند و می‌روند.
هشدار پایان زمان می‌زند، ولی من هنوز دلم نمی‌آید قطع کنم.
تازه گرم شده‌ام. هنوز تشنه‌ام.
پس ادامه می‌دهم… و باز هم می‌نویسم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط