داستان «زنان آسیبپذیر» تصویری از زنانی را به نمایش میگذارد که جای خالی عشق در زندگیشان به زخمی تبدیل میشود که تا عمق جانشان را میسوزاند. ورونیکا شخصیت اصلی داستان است، زنی که خیانت و بیتوجهی همسرش را تحمل میکند، اما به جای مواجهه با حقیقت و تصمیمگیری برای زندگی خود، در رابطهای پنهانی گرفتار میشود. شوهرش، گرگور، مردی خودخواه و سلطهگر است که به احساسات همسرش بیاعتناست. اما ورونیکا، به جای رهایی از این زندگی سرد و خالی، با خیانت، زخمی عمیقتر بر خود میزند.
داستان از جایی آغاز میشود که زنبوری ورونیکا را نیش میزند، اتفاقی که در نگاه اول ساده به نظر میرسد، اما استعارهای از دردی عمیقتر است. لستر، مردی که زمانی معشوقهی ورونیکا بوده، وقتی از ماجرا مطلع میشود، حسادت میکند. او نه از سر عشق، بلکه از میل بیمارگونهاش به نقش یک نجاتدهنده، احساس میکند باید جای گرگور را میگرفت. این حس، او را دوباره به سمت ورونیکا میکشاند، اما زمانی که همسر خودش، لیزا، پس از شنیدن پیشنهاد جدایی به هم میریزد و بیماریاش آشکار میشود، همهچیز تغییر میکند. ناگهان، ورونیکا برای او جذابیتش را از دست میدهد و او درگیر بحران جدیدی میشود.
لستر شخصیتی پیچیده دارد. بیشتر از آنکه خیانتکار باشد، فردی مهرطلب است که نیاز دارد خود را در نقش قهرمان ببیند. او در عشق، بیش از هر چیز، رنج کشیدن را جستوجو میکند و قدرت تصمیمگیری ندارد. در مقابل، گرگور مردی سخت و وظیفهشناس است که همسرش را نه از سر محبت، بلکه از روی تعهد نجات میدهد. بیاعتنایی او به احساسات ورونیکا، زمینهای برای خیانت فراهم میکند. اما این فقط مردان نیستند که تصمیمگیرندهاند. ورونیکا هم میتوانست راهی دیگر انتخاب کند، اما تسلیم شد و در نهایت به نقطهای رسید که بدنش، بازتابی از رنج روحیاش، در برابر درد ناتوان شد.
لستر میان دو زن گرفتار است، اما وقتی لیزا را در آستانهی فروپاشی میبیند، متوجه میشود که قدرت ترک کردنش را ندارد. اینجاست که داستان، تصویری از آسیبپذیری زنان و بیثباتی مردان ارائه میدهد. ورونیکا و لیزا، دو چهرهی متفاوت از زنان را نشان میدهند. یکی ظاهراً مستقل و محکم، اما در نهایت قربانی، و دیگری شکننده و بیپناه، که به جای یافتن راهی برای رهایی، در چرخهی درد باقی میماند.
نیش زنبور و بیماری، استعارهای از دردهای احساسی و روانیای هستند که در جسم زنان متجلی میشوند. عشق در این داستان نه نیرویی مثبت، بلکه عاملی ویرانگر است که همه را از درون میسوزاند. جان آپدایک با لحنی شاعرانه و زبانی استعاری، داستانی از خیانت، خودخواهی و تنهایی روایت میکند. او نشان میدهد که چگونه زنان، حتی در ظاهر قویترین حالتشان، در برابر بیمحبتی و بیتوجهی خرد میشوند. اما در نهایت، این تصمیمات خودشان است که سرنوشتشان را رقم میزند.