داستان دربارهی زنی است که دختر خردسالش را از دست داده و در میان درد و آشفتگیهای ذهنیاش، تلاش میکند با واقعیت روبهرو شود. روایت از جایی آغاز میشود که زن از خواب میپرد و در حالتی از گیجی و سردرگمی، با فضای نامرتب خانه مواجه میشود. لباسهای پخش و پلا روی زمین، فضای سنگین اتاق و حس گمگشتگی او، همه نشانههایی از ضربهای عاطفی هستند که زن را درهم شکسته است.
او با ذهنی مشوش به عقب بازمیگردد، به روزی که دخترش در ماشین نشسته بود و در یک لحظهی غفلت، دزد، خودرو را همراه با کودک ربود. یک هفتهی تمام را در انتظار و جستوجو گذرانده بودند، در امیدی شکننده برای پیدا کردن او. اما پایان این جستوجو چیزی جز فاجعه نبود. تلفن زنگ زده و از آن سوی خط صدایی بیروح از آنها خواسته بود که برای شناسایی جنازه بیایند.
روایت از زبان زن و بهصورت مونولوگ است. شوهر نیز حضور دارد، اما کمرنگ و در سایه، انگار که زن در این درد تنها مانده باشد. او چنان درگیر مصیبت است که نه فقط همسرش، بلکه خودش را هم گم کرده است. شخصیتها نام ندارند، زیرا داستان بیش از آنکه دربارهی افراد باشد، دربارهی یک احساس است، یک فقدان.
زمان در ذهن زن از حال به گذشته میرود و بازمیگردد. او مدام بین لحظهی اکنون، که در آن با سکوت خانه و جسم سنگینش روبهرو است، و گذشته، که در آن هنوز امیدی برای پیدا کردن دخترش وجود داشت، در نوسان است. فضای خانه، ریختوپاش لباسها و آشفتگی وسایل، استعارهای از وضعیت درونی اوست.
نثر و زبان داستان متفاوت و خاص است. جملات کوتاه، شکسته و موجز هستند، درست همانطور که ذهن یک انسان داغدیده نمیتواند افکارش را با نظم و ترتیب بیان کند. لحن، پریشان و آشفته است، درهم و نامرتب، با تکرارها و مکثهایی که حس سردرگمی و فروپاشی را منتقل میکنند. این زبان شکسته و تلگرافی، خود راوی را بازتاب میدهد، زنی که دیگر توان سرهم کردن افکارش را ندارد، زنی که یک هفته میان بیم و امید زیسته و اکنون در برابر حقیقتی غیرقابل تحمل ایستاده است.
در این داستان، تضاد میان تسلیم شدن و تلاش برای ادامهی زندگی بهوضوح دیده میشود. زن در برابر مرگ دخترش، درگیر تناقضی عمیق است؛ پذیرش این حقیقت برایش ناممکن است، اما زندگی نیز ادامه دارد و او باید راهی برای کنار آمدن با آن پیدا کند. این داستان نه تنها روایت یک تراژدی، بلکه سفری به درون ذهن انسانی است که در لحظهی سقوط، بهدنبال دستاویزی برای ایستادن میگردد.