داستان «آهستهترین اشک» را میخوانم. جملههایش برایم آشنا هستند. انگار از دل همین روزهایم بیرون آمدهاند.
«تمام شده بود. این یک هفته، این هفت روز، هفت شب. این همه دلهره، این همه گوشِ منتظر. همه چیز تمام شده بود.»
صدای خاله بغض دارد، اشک دارد. ماشینش را پیدا کردهاند. دورتر از کوهی به بلندی شبهایی که گذشت. خودش چی؟ خودش کجاست؟ نمیداند. کسی نمیداند. شهری در جستجویش است. بچه که نبوده گم شود. کجاست این پسر؟
سحر است و سکوت. سکوت و صدای گریه. لازم نیست چیزی بگوید، صدای گریهاش بو دارد. تلخ، سنگین، سرد. گفته بودند خودش است. روی کوه پایش لیز خورده.
تمام شد. این همه بیقراری، اینهمه بلاتکلیفی. خبرش را داده بودند. خودش بود. بیقراریمان با یک جمله تمام شد. انگار از جانمان کنده شد این دلهرهی چندروزه.
گرمای اشک روی صورتم سر میخورد، میسوزاند و پایین میرود. تمام شد. همهچیز تمام شد. حالا چه؟
واژه به واژهی آهستهترین اشک را از سر میگذرانم. هر کلمهاش انگار از دردی که همین چند ماه پیش لمس کردم، حرف میزند. همان انتظار، همان امید، همان لحظهی تلخ شنیدن خبر.
خبر از دست دادن. خبرِ نداشتن کسی که چند روز قبل، او را در رخت دامادی تصور کرده بودی. کسی که قرار بود بماند و بزداید تمام تلخیهای گذشته را از زندگی خودش و خواهرش.
داستان را میفهمم و نمیفهمم. ولی او مادر است. و برای مادر، چشمانتظاری دشوار است. مادر نمیتواند تاب بیاورد. مادر آب میشود. ویران میشود.
مادر، بعد از او دیگر مادر نیست. خانه نیست. سایه نیست. پناه نیست. ویرانهایست به وسعت ابدیت.
- داستان کوتاه«آهستهترین اشک» اثر بهار رضایی