پسر جوانی که به دلیل تروماهای دوران کودکی دو با تجربه خودکشی کرده و به بیماری خودآزاری مبتلا است، تصمیم میگیرد به جای پایان دادن به زندگی، ترس و اضطراب دائمی را با نگهداری یک مار در خانهاش تجربه کند. حضور مار برایش نمادی از ترسی همیشگی است، چیزی که او را زنده نگه میدارد و در عین حال شکنجهاش میکند.
روایت به شکل مونولوگ درونی پیش میرود و ما را مستقیما با افکار و احساسات پیچیدهی شخصیت اصلی همراه میکند.
پسر جوان دچار خودآزری است، خودش را قربانی میبیند و باور دارد که زندگیش از کودکی با رنج گره خوردهاست. خاطراتی از گذشته کمکم آشکار میشوند: مادرش او را به دلیل شباهتش به پدر خائنش مدام با شلنگ کتک میزدهاست. او نه تنها در کودکی مورد خشونت قرار گرفته، بلکه با حسی از بیارزشی و گناه ناخواسته بزرگ شدهاست.
تضادهای اصلی داستان در دو سطح اتفاق میافتند:
- تضاد درونی: او میان ترس، تنفر، خودآزاری و میل به انتقام سرگردان است.
- تضاد بیرونی: رابطهی او با مادرش که پر از خشونت، عشق، نفرت و سرکوب است.
مار، بیشاز یک حیوان، نماد تمام ترسهای سرکوب شدهی اوست. اما گره داستان زمانی پیچیدهتر میشود که پسر یک بچه گربه میخرد. این حیوان کوچک، نقطه مقابل مار است: نماد معصومیت و بیگناهی.
اما زمانی که گربه توسط مار نیش میخورد و در گوشهای از اتاق جان میدهد، پسر ناگهان خود را گذشتهاش میبیند.
تصویر گربهای که کنار دیوار افتاده، او را به زمانی میبرد که خودش مثل یک موجود بیپناه، قربانی خشونت مادرش بودهاست.
یادآوری کلمات مادرش_ «گربهی نانازی»_ با خاطره شلنگی که نقش مار را برایش داشته، در ذهنش گره میخورند.
در این نقطه، پسر دیگر تحمل نمیگیرد. انتقام میگیرد.. نه از مادر بلکه از ماری که سمبل تمام این دردهاست. او مار را میکشد و این قتل برایش لذتی عجیب دارد، لذتی که از نابودی ترسها و زخمهای گذشتهاش میآید.
داستان از لحاظ زمانی، میان گذشته و حال در رفت و آمد است. از زمان حال، جایی که پسر در آپارتمان کوچکش با مار زندگی میکند، به کودکی پرتاب میشویم و دوباره به زمان حال برمیگردیم، جایی که او دست به انتقام میزند.
انتخاب زاویه دید اولشخص و سبک مونولوگ درونی باعث شده که خواننده کاملا در ذهن آشفته و شکنجه شدهی شخصیت اصلی فرو برود. احساسات او در قالب ترکیبی از ترس، نفرت، سردرگمی و حس انتقامجویی به خواننده منتقل میشود.
در نهایت این داستان ترکیبی از احساسات متضاد است: حماقت و ترس، دلسوزی و نفرت، سردرگمی و سنگدلی. پسر میان تمام این احساسات در نوسان است، تا لحظهای که تصمیم نهایی را میگیرد و مار را میکشد.
اما آیا این قتل، او را از گذشتهاش رها میکند؟ یا فقط یک چرخهی دیگر از خشونت را آغاز میکند؟
«فقط من شبیه پدرم بودم» داستانی از شکنجهی ذهنی، عقدههای سرکوب شده و تلاش برای رهایی از زخمهای گذشتهاست.