داستان کوتاه تیغ |ولادیمیر نابوکوف

داستان کوتاه تیغ |ولادیمیر نابوکوف

گاهی برای انتقام، نیازی به خنجری در سینه‌ی دشمن نیست. گاهی فقط چند کلمه کافی است تا روح یک نفر را نابود کند.

این همان چیزی است که ایوانوف، شخصیت اصلی داستان «تیغ»، به ما نشان می‌دهد…

داستان درباره‌ی ایوانوف، افسر سابق ارتش روسیه است که پس از آوارگی، در آلمان به‌عنوان آرایشگر کار می‌کند. چهره‌اش مانند تیغ، تیز و برنده است و سال‌ها کینه‌ای عمیق در دل دارد. او منتظر فرصتی برای انتقام از مردی است که زندگی‌اش را نابود کرده است.

و روزی که در آرایشگاه تنهاست، همان مرد وارد می‌شود. ایوانوف فرصت دارد تا تیغ را در گلوی او فرو کند. اما او تصمیم دیگری می‌گیرد…

داستان با جمله‌ای کوبنده آغاز می‌شود: «بی‌علت نبود که در ارتش او را تیغ صدا می‌کردند.»

همین یک جمله، تصویری از یک مرد تیز، خطرناک و بُرنده را در ذهن خواننده می‌سازد.

اما نابوکوف کار را همین‌جا رها نمی‌کند. او در ادامه، به‌سرعت شخصیت و گذشته‌ی ایوانوف را آشکار می‌کند و خواننده را با این سوال مهم مواجه می‌کند: «چه زمانی و چگونه انتقام خواهد گرفت؟»

ایوانوف، که در گذشته سرباز بوده، حالا در آرایشگاهی در آلمان مو کوتاه می‌کند. اما ذهن او همچنان درگیر گذشته است. او می‌داند چه کسی زندگی‌اش را نابود کرده و به دنبال فرصتی برای انتقام است.

وقتی بالاخره، مرد موردنظرش وارد آرایشگاه می‌شود، همه‌چیز آماده‌ی یک قتل تمام‌عیار است. اما ایوانوف انتقام را به شکلی دیگر می‌گیرد. او به‌جای فرو بردن تیغ در گلوی مرد، وحشت را در وجودش می‌کارد.

ایوانوف چهره‌ای دارد که انگار فقط نیم‌رخ دارد. این توصیف، نه‌تنها ظاهر او را، بلکه شخصیتش را هم نشان می‌دهد. او انسانی است که گذشته، او را به یک بُرندگی غیرقابل‌انکار تبدیل کرده است.

مردی که ایوانوف به دنبال انتقام از اوست، شخصیت مرموزی ندارد، اما مهم نیست. چون در این داستان، نقش او فقط قربانی بودن است.

داستان از دید سوم‌شخص روایت می‌شود، اما گاهی وارد ذهن ایوانوف می‌شود و حس تردید، خشم و تصمیم‌گیری او را نشان می‌دهد. همین باعث می‌شود تعلیق داستان قوی‌تر شود.

آرایشگاه، فضایی بسته و پر از تنش است. نویسنده با چند جمله‌ی کوتاه، ضربان قلب خواننده را بالا می‌برد. توصیف‌ها دقیق و موجز هستند، طوری که بدون زیاده‌گویی، فضا را جلوی چشم خواننده می‌آورند.

ایوانوف قاتل نمی‌شود، اما انتقام خود را می‌گیرد. او جسم دشمنش را نمی‌کشد، اما روح و اعتمادبه‌نفسش را از بین می‌برد. او تیغ را نکشید، اما وحشت را در جان دشمنش فرو کرد.

این پایان، قدرتمند و غیرمنتظره است، چون نشان می‌دهد که گاهی شکنجه‌ی ذهنی، از مرگ دردناک‌تر است.

«تیغ»، داستانی درباره‌ی انتقام، صبر و بازی‌های ذهنی است. نابوکوف در این داستان، به‌جای یک قتل ساده، یک جنگ روانی را به تصویر می‌کشد.

این داستان نشان می‌دهد که: گاهی انتقام، نیازی به خون ندارد. تنها چیزی که نیاز است، این است که دشمنت تا ابد در ترس زندگی کند.

 

اگر جای ایوانوف بودید، چه می‌کردید؟ انتقام جسمی می‌گرفتید یا مثل او، با کاشتن ترس در جان دشمن، بازی را می‌بردید؟

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط