جای زخم خوب می‌شود، جای حرف هرگز

جای زخم خوب می‌شود، جای حرف هرگز

چند روزی است هرچه میان روزنوشت‌هایم سیاحت می‌کنم، مطلب دندان‌گیری برای انتشار در کانالم نمی‌یابم. نوشته‌ زیاد است؛ ولی من در زندان کمال‌گرایی ذهنم اسیرم. زندان‌بانم مرا به زنجیر کشیده‎‌است و اجازه نمی‎دهد از اندوخته‌هایم چیزی به بیرون درز کند.

خالق این زندان در ذهن من کیست؟

 مدت‌هاست که به این موضوع فکر می‌کنم و هرچه ذهنم را می‌کاوم جز واژه‌های مدرسه و خانواده در آن چیزی نمی‌یابم. خانواده که به دلیل خودسانسوری شدید از نوشتن در مورد آن معذورم. پس بهتر است از مدرسه بنویسم. مدرسه‌ای که خاطراتش از کابوس هم دهشتناک‌تر است.

مدرسه، واژه‌ی مدرسه برای من تداعی یادگیری، آموزش، تحصیل و تجربه نیست. مدرسه برای یادآور خاطره‌های شبه کابوس آن است. خاطراتی که آن‌قدر بیشمارند که آنتخاب از میان آن‌ها برایم دشوار است و مانند فیلمی سریع از از جلوی چشمانم رژه می‌روند. کابوس رنگ کبود همکلاسیم در کلاس چهارم ابتدایی که معلم بین تک تک انگشتانش خودکار گذاشته بود و او از شدت درد با چهره‌ی کبود به دور میز می‌چرخید.

یا مدیر مدرسه‌ی راهنماییم که بخاطر مقنعه داخل ژاکتم جلوی دوستانم به من تذکر داد. و همکلاسی‌هایم تذکر مدیر را به تپلی من ربط دادند و من مرا مسخره کردند. و منی که همیشه به خاطر تپل بودنم احساس ضعف و شرمندگی می‌کردم، زیر سنگینی تمسخر همکلاسی‌هایم خرد شدم.

یا معلم قران دبستانم که درسجده‌ی نماز برای اینکه انگشت شصت پای ما به زمین بچسبد با خط‌کش کف پایمان می‌زد یا معلم حرفه و فنم که بخاطر فراموشی مرواریدهایم گوش من را چنان پیچاند که تا چند روز درد انگشتانش روی گوشم ماندگار بود.

یا…

با اینکه من تقریبا جز دانش‌آموزان درس‌خوان و منظم بوده‌ام؛ اما اگر بخواهم این «یا» ها را ادامه دهم می‌شود «مثنوی هفتاد من.»

گاهی با یادآوری خاطرات دوران تحصیلم به این نتیجه می‌رسم که مهمترین شرط استخدام معلم‌های زمان ما «میرغضبی» بوده‌است، کسی‌که مهارت شگرفی در شکنجه داشته‌باشد، چه شکنجه جسم با تنبیه بدنی، چه شکنجه روح با تنبیه زبانی و روانی.

دو دهه است که فارغ‌التحصیل شده‌ام؛ اما درد شکنجه‌ها هنوز با من است، شاید درد تنبیه جسمی را فراموش کرده‌باشم؛ ولی درد تنبیه روانی را هر روز و هر لحظه در وجودم احساس می‌کنم.

 خدارحمت کند مامان‌بزرگم را همیشه می‌گفت: « جای زخم خوب می‌شه ولی جای حرف هرگز» و تعریف می‌کرد: هیزم‌شکن و شیری با هم دوست بودند. هیزم‌شکن برای شیر غذا می‌برد و شیر هم در جنگل از او مراقبت می‌کرد. دوستی آن‌ها ادامه داشت تا اینکه روزی در زمان استراحت مرد که کنار شیر دراز کشیده‌بود از بوی بد دهان شیر شکایت کرد. شیر ناگهان به خشم آمد و به سوی هیزم‌شکن حمله کرد و صورت او را خراشید. هیزم‌شکن از جنگل گریخت.

سال‌ها گذشت و هیزم‌شکن با خود فکر کرد باید به جنگل برود و احوال شیر را جویا شود. وقتی به جنگل رسید، شیر را دید که زیر درختی استراحت می‌کرد او را صدا زد. شیر با تعجب به سمت مرد برگشت و قبل از اینکه شیر چیزی بگوید، مرد گفت: «سال‌ها از آن ماجرا گذشته و جای زخم من هم خوب شده‌است، بیا و دوباره با هم دوست شویم. اما شیر گفت: «جای زخم تو آری خوب شده‌است؛ ولی جای حرف تو نه.»

حکایت ما و مدرسه هم همین است «جای زخم‌ها و کبودی‌های جسممان خوب شده‌است؛ اما جای حرف‌ها و شکنجه‌های روحی و روانی تا ابد مثل دملی چرکی با ما همراه خواهد‌بود، دملی که هر از گاهی سر باز می‌کند و بوی تعفنش را روی زندگیمان می‌ریزد.»

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط