روزی که سرگیجه به دیدارم آمد

پنج‌شنبه حول‌وحوش ساعت ۱۲ظهر بود که مهمان‌‌ناخوانده‌ای به نام «سرگیجه» روی سرم آوار شد. حضورش چنان سهمگین و ناگهانی بود که ترس را با تک‌تک سلول‌های بدنم حس کردم. درازکش بودم که به سراغم آمد. خانه به‌طور شگفت‌انگیزی دور سرم می‌چرخید، احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است به بیرون از جو زمین پرتاب شوم. گوشه‌ی میزم نشستم و به آن چنگ زدم؛ ولی بی‌فایده بود، من هنوز هم در حال پرتاب شدن بودم و خانه با سرعت به دور سرم می‌چرخید.

با التماس از دخترم می‌خواستم همسایه را خبر کند، بچه بیچاره چنان ترسیده‌بود که توان هیچ کاری را نداشت. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا خانه از حرکت ایستاد. ترسیده‌بودم، حتی نمی‌توانستم گریه کنم، دلم می‌خواست همسرم از حرم بیابد؛ ولی شلوغی این‌روزهای حرم، آمدنش را غیرممکن کرده‌‌بود.

این‌که تا شب چگونه چرخش خانه به دور سرم را تاب آوردم نمیدانم، شاید اگر دخترم نبود تحمل شرایط واقعا برایم غیر ممکن بود.

هر‌چه بود به لطف داروهای دکتر گذشت و خانه دیگر خسته شده‌است و کمتر به دور سرم می‌چرخد. اما حضور ناگهانی «سرگیجه» فوبیای سرگیجه‌ای را که از سال ۹۸ با من همراه بود و در تمام این‌ سال‌ها برای رهایی از آن تلاش کرده‌بودم را با قدرت بیش‌تری به سراغم فرستاد. حتی با وجود اینکه از صبح به ندرت از مدار خارج شده‌ام؛ اما توهم سرگیجه مدام با من همراه بود و همه‌جا با من آمده‌است. قصد داشتم اورژانسی از درمانگرم نوبت بگیرم و از او کمک بخواهم؛ ولی صدایی در درونم نجوا می‌کرد فقط خودت می‌توانی به خودت کمک کنی؛ پس تصمیم گرفتم بی‌خیال دکتر شوم. خودم، خودم را به آغوش بکشم و آرامش کنم.

 از صبح ذهنم درگیر این جمله از نیچه است: « آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم می‌سازد.» یادم است این جمله را در کتاب «وقتی نیچه گریست» خواندم، آنجا‌که نیچه در مورد بیماریش می‌گوید، اینکه بیماری با تمام درد‌ها و سختی‌هایش برای او موهبتی است که از آن طریق به ایده‌های ناب دست می‌یابد. حالا من هم می‌خواهم از تجربه سرگیجه استفاده‌کنم و به جای زانوی غم بغل گرفتن بیش‌تر و بهتر بنویسم، قدر لحظاتم را بدانم، قدر تک تک فرصت‌هایی که به من داده‌شده تا نفس بکشم به قول حسین عرب‌زاده: «ما به تعداد نفس‌هایی که کشیده‌ایم زندگی می‌کنیم.»

برگشت سرگیجه سبب شد من جدی‌تر به با ارزش‌ترین سرمایه‌های زندگیم یعنی زمان و سلامتی بیاندیشم و قدردان این نعمت‌ها باشم. نمی‌خواهم با فوبیا و بیماری ترس و اضطرابم بجنگم می‌خواهم با آن‌ها دوست شوم، آن‌ها را بفهمم با آن‌ها وقت بگذرانم، اصلا شاید آن‌ها دوست داشته باشند با هم برویم پیاده‌روی یا با هم بنویسیم، شیرقهوه بخوریم، دست‌در‌دست هم با فاطمه‌خانم بازی کنیم یا هر چیز دیگری.

این شیوه برخورد را از کتاب «وقتی اندوه به دیدارم می‌آید» اثر «اوا الند» که استاد کلانتری در نوشیار معرفی کردند، آموختم. اوا الند در این کتاب که برای کودکان نوشته ‌شده‌است( برای بزرگ‌ترها هم به شدت توصیه می‌شود) می‌گوید: «گاهی اندوه سرزده با چمدان‌اش به خانه‎‌ات می‎‌آید تا چند روزی مهمان‎‌ات باشد بدون این‎که چشم به راه‌اش باشی. او همه جا دنبال‌ات است. این‌قدر به تو نزدیک می‌شود که نفس کشیدن ممکن است برایت سخت شود. نمی‌توانی او را حبس کنی چون با او یکی شده‌ای. از او نترس و به او گوش بده. به کارهایی فکر کن که هر دو از انجام‌اش لذت می‌برید. گوش دادن به موسیقی یا نوشیدن شیرکاکائو. با او بیرون برو، قدم بزن. او دوست دارد بداند از آمدنش خوش‌حالی یا وقتی می‌خوابد تنها نیست. فردا که از خواب برخیزی، یک روز تازه است و او هم رفته.»

می‌خواهم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، ترس و اضطراب‌هایم را زندگی کنم و اجازه ندهم سال‌های گذشته تکرار شود و من تبدیل به موجودی ضعیف و شکننده شوم که شب را بدون امید به دیدن فردا سر بر بالشت می‌گذاشت.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط