همیشه موشها نیستند که به غذای ما آدمها ناخنک میزنند؛ گاهی هم ما آدمها هستیم که به غذای آنها ناخنک میزنیم. دقیقا مثل ما که یک روز پاییزی(به گفتهی مامان اول آبان) تصمیم گرفتیم به غذای موشها دستبرد بزنیم و البته باعث نجات جانشان شدیم. به قول معروف: «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!»
حتما الان دارید با خودتان فکر میکنید «ما» کی هستیم؟ و چه جوری باعث نجات جان موشها شدیم؟ از «ما« منظورم خودم، خواهر، برادر و دخترخالهام است، چهارتا بچهی قد و نیمقد که بزرگترینشون یعنی بنده هنوز 6ساله نشدهبودم و کوچکترینشون هم آقای بردار(تک پسر خانوادهی مادری) سنش هنوز به سال نرسیدهبود.
ماجرا برمیگردد به حدود33سال پیش یعنی دقیقا سال1370، اون موقعها، خانهی بابابزرگ ماهان بود و ما هم که مدام آنجا کنگر میخوردیم و لنگر میانداخیتم._ البته بابابزرگ و مامانبزرگ خدابیامرز و خاله اصرار داشتند ما برویم آنجا و گرنه مامانهامون به شدت رعایت حال آنها را میکردند!_ بگذریم، برویم سراغ اصل مطلب. بین نوهها من و دخترخالهام بیشتر وقتمون رو توی خانهی مامانبزرگ میگذروندیم. حضور دائمی و با چاشنی اندکی کنجکاوی(فضولی) سبب شده بود، هیچ سوراخ و سنبهای در خانهی مامانبزرگ از دید ما مخفی نماند.
در یکی از همین کندوکاوها، به ظرفی پر از گندم برشته زیر کمدلباس رسیدیم، با دیدن ظرف پر از گندم برشته، حسابی خرکیف شدیم و منتظر ماندیم تا در فرصتی مناسب به گندم برشتههایی که حتما خاله از دست ما زیر کمد قایم کردهبود، دستبرد بزنیم.
خواهر و بردارم هم به جمع ما اضافه شده بودند که فرصت مناسب بهوجود آمد و ما با سوءاستفاده از غفلت بزرگترها به گندم برشتهها حمله بردیم.
اصلا مهم نبود که چرا گندم برشتهها اینقدر سیاه هستند، برای ما تنها گندم برشته بودن آنها مهم بود و بس.
شبیه قحطی زدهها مشغول خوردن بودیم که مامانم وارد اتاق شد. پرسید«چکار میکنید؟» و ما هم گفتیم: «گندمهایی که خاله برشته کرده رو میخوریم.»
مامان با قیافه متعجب بدون انجام کار خاصی بیرون رفت؛ اما چشمتون روز بد نبیند، چند دقیقه بعد همهی خانواده به اتاق هجوم آوردند. و ما مات و مبهوت میان جیغ و داد به آنها خیره شدیم.
با عملیاتهای امدادی که مامانبزرگ انجام میداد تا ما هرچه را خورده و نخورده بالا بیاوریم، تازه دو هزاریمون افتاد که آن گندم برشتهها برای موشها و آغشته به سم بودند نه برای ما.
بیمارستان که هیچ، یک شهر بخاطر سم موش خوردن چهارتا بچهی شیطون و بلا بهم ریخته بود. روز عجیبی بود، در میان نگرانی بزرگترها حتی من هم که در جمع نوهها بزرگترین بودم، درک درستی از موضوع نداشتم و اصلا نمیتوانستم دلیل گریهی بزرگترها را درک کنم. مگه قرار بود برای ما چه اتفاقی رخ دهد.
نمیدانم چرا ولی من آنقدر سم موش کم خورده بودم که با نصف سرم حالم سرجایش آمد؛ ولی آقای بردار و دخترخاله جان، مخصوصا دخترخاله جان تا نزدیکی ملاقات با حضرت عزرائیل رفتند و خوشبختانه برگشتند.
تا سالها به مدرسهی موشها معروف بودیم و حرفمان سرزبانها بود. درست است با خوردن آن گندم برشتهها، دردسرهای زیادی درست کردیم؛ ولی جان چند موش بیچاره را از یک قدمی مرگ نجات دادیم.
آخرین نظرات: