صلح درون

می‌دانی دلبر

امروز در آینه چروک‌های پیشانیم را دیدم، چقدر عمیق شده‌بودند. از دیدنشان دلم لرزید، گَردی از غم روی صورتم نشست.

بغض کردم آه کشیدم؛ نه برای بودنشان؛ نه اصلا.

دلم برای زمان سپری شده، لرزید. زمانی‌که طی شده تا این شیارها فرصت کافی برای عمیق شدن داشته‌باشند.

من این مدت کجا بوده‌ام؟ چه‌کرده‌ام؟ به آرزوهام رسیده‌ام؟ زندگی را آن‌گونه که دوست داشتم، زندگی کرده‌ام.

می‌دانی دلبر

تلخ است؛ اما واقعیت دارد حس می‌کنم در تمام این سال‌ها، فقط هر دوازده ماه عددی به سنم اضافه شده‌است؛ ولی زندگی نکرده‌ام. وقتی من هر شب، شبم را در حسرت روزی که گذشت، سپری می‌کنم؛ پس زندگی نکرده‌ام.

دلبر

موهایم را ببین، سفید شده است. می‌بینی ولی من هنوز چرایی زندگیم را نیافته‌ام. آن «چرایی» که نیچه می‌گوید : «کسی که چرایی برای زیستن داشته باشد، از پس هر چگونه ای نیز بر می آید.»

حتما چرایی ندارم که کارها و برنامه‌هایم با من از روز و هفته و ماه و سال عبور می‌کنند تا گرد زمان روی آن‌ها بشیند و فراموش شوند.

دلبر  می‌دانی

امسال تولد 39سالگیم را جشن می‌گیرم؛ ولی هنوز مانند کودکی نوپا سرگردانم.  نه، او هم قدرتش از من بیش‌تر است و برای رسیدن به خواسته‌هایش می‌جنگد.

جنگ… آیا من هم برای رسیدن به خواسته‌هایم باید بجنگم؟ نه بگمانم لازم نیست. من در صلح با خودم و جهان اطرافم هم می‌توانم به آن‌چه می‌خواهم برسم.

به قول دالایی لاما: «ما هرگز نمی توانیم در دنیای بیرون به صلح برسیم تا زمانی که با خود صلح نکنیم.»

می‌دانی دلبر

تصمیم گرفته‌ام با وحیده صلح کنم، می‌خواهم به او فرصت زیستن بدهم، اجازه دهم مسیری را که آغاز کرده با تمام پستی‌ها و بلندی‌هایش ادامه بدهد. اجازه بدهم هرجا که خسته شد، بیاستد نفسی تازه کند و باز ادامه دهد. تصمیم گرفته‌ام دیگر او را بخاطر اهمال‌کاری‌هایش سرزنش نکنم.

کنارش باشم، کمکش کنم تا زندگی را آن‌گونه که دوست دارد زندگی کند.

بدون حسرت…

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط