ساعت خواب: 23 ساعت بیداری: 5.45
میزان مطالعه: 1.40 میزان نوشتن:3.20
داستانی که امروز خواندم: آخرین همسر من اثر دیوید لاج، گذرنده اثر ری برادبری
دومین روز از «چالش عادتسازی»، به ساعتهای پایانی خودش نزدیک میشود. از دیروز که تصمیم به اجرای چالش گرفتهام به طور شگفتانگیزی میزان استفادهام از فضای مجازی کاهش یافتهاست. هربار که نفسم من را به اکسپلور اینستا کشاندهاست، حسی شبیه عذاب وجدان(شبیه وجدان شیرفرهاد در سریال «شبهای برره») به سراغم آمده و منرا از هدر دادن وقتم منع کردهاست.
البته همیشه وقتی تصمیمی را میگیرم، روزهای اول مصرانه آن را انجام میدهم؛ حتی گاهی ارادهام بیشاز ماه دوام میآورد؛ ولی در آخر میشود، آنچه نباید بشود و من خسته از مسیر متوقف میشود. اینروزها مطالعهی کتاب«با چرا شروع کنید» منرا به این نتیجه رساندهاست که مشکل اساسی من«نداشتن چرایی» است. بارها به موضوع چرایی داشتن، فکر کردهام؛ اما به نتیجهای نرسیدهام، نه اینکه برای اهدافم چرایی نداشته باشم نه، مشکل اینجاست با اینکه تصور میکنم چرایی دارم باز هم نمیدانم چه میخواهم. شبیه آدمی هستم که چون نیاز به سفر دارد چمدان میبندد و عازم سفر میشود، بدون اینکه برای سفرش برنامه و هدفی داشتهباشد یا حتی مقصدش را بداند.
شاید زندگی همین است، شروع و توقفهای بسیار، زدن به جاده ناآشنا، رسیدن یا نرسیدن به مقصد و.. شاید واقعا همین است و من زیادی سختش کردهام.
امروز بعداز مدتها با غلبه به بهانههای جورواجور، لذت پیادهروی صبحگاهی را تجربه کردم. عاشق پیادهروی در صبحگاهی هستم، وقتی هنوز شهر با تمام مردمش در خواب است و تو میتوانی زندگی را زندگی کنی. روی برگ درختانی که در میانهی تابستان محکوم به پاییز شدهاند قدم بزند، با یاکریمها، گنشجکها، میناهای وحشی چاقسلامتی کند و اگر مثل امروز من خوششانس باشد شاهد یادگیری پرواز جوجهگنجشکها باشد.
در تمام طول پیادهروی امروز، ذهنم درگیر داستان«خالهراحله» بود، و حوادث سال 89 شبیه فیلمی تمام رنگی و گاه سیاه و سفید، گاه با صدا و گاه صامت از جلوی چشمانم عبور میکرد.اینکه چه جوری از جلسهی دومی که هنوز در تکاپوی نوشتن جزوهاش هستم، رسیدیم به جلسه سوم واقعا نمیدانم. ولی آنجایی حسابی شوکهشدم که استاد خواست به داستانها بازخورد دهد و این میان من با دهان باز به تصویر استاد خیره شدم که کی قرار شد داستان بفرستیم که حالا بخواهیم بازخورد بگیریم. شک ندارم که جلسه قبل واقعا، واقعا خواب بودم.
احساس میکنم حسابی افسرده شدهام، آنقدر افسرده که حتی حوصله ندارم بنشینم و داستانهای بقیه بچهها را گوش کنم.
چرا من اینجوری هستم؟ چرا با اهمالکاری مدام باید حسرت بخورم. چرااااااااااااااااااااا؟
آخرین نظرات: