بعد از یک پیاده روی اساسی از آزمایشگاه به نانوایی محل رسیدم. دو مرد و یک زن در صف ایستاده بودند. من که رسیدم شاگرد نانوایی نان دو مرد را تحویل داد و به سمت دستگاه کارت خوان رفت. پیرزن حدود 70 ساله ای که جلوی من ایستاده بود، به اوگفت: «مادر جان میشود باز نگاه کنی ببینی پلاستیک دارید؟»
پسر با صدای بلند گفت: «وقتی میگویم نداریم یعنی نداریم! »
پیرزن با چهره معصومش نگاهی به پسر جوان انداخت و گفت:« آخه مادر، من میخواهم بروم بانک چه جوری نان بدون پلاستیک را با خودم ببرم؟»
پسرک نگاهش را به پیرزن دوخت و فریاد زد: «برو از سوپری بخر.»
پیرزن خواست برود که پسر با لحنی زشت و زننده گفت: «کارتت هم پول ندارد!»
حاج خانوم با چهرهای که غم و شرم در آن موج میزد، گفت: «چرا ندارد؟»
شاگرد نانوایی فارغ از ذرهای ادب و انسانیت فریاد زد: «کارت تو هست من چه میدانم که چرا پول ندارد!»
پیرزن با شرمندگی ادامه داد: « آخه عزیزم 30 هزارتومان داشت.» لحظهای مکث کرد و ادامه داد: « مادرجون قربون دستت یکبار دیگه رمز را بزن شاید رمز را اشتباه زدی.»
حرفش تمام نشده بود که پسرک با وقاحت تمام صدایش را در گلویش انداخت و فریاد زد: «دارم میگویم پول ندارد تو میگویی رمز اشتباه است.»
سرم را بر گرداندم که بگویم حاج خانوم من حساب میکنم؛ اما خبری از پیرزن بیچاره نبود؛ انگار آسفالت داغ خیابان او و شرمندگیش را به درون کشیده بود.
اعصابم به شدت خورد شد. دلم میخواست چیزی به شاگرد نانوایی بگویم؛ ولی نمیدانم چرا سکوت کردم.
اینروزها، هربار که برای خرید، تفریح یا انجام کارهایم از خانه خارج میشوم، با صحنههایی از این نوع مواجهه میشوم. پسران و دختران جوان، نوجوان و حتی کودکی را میبینم که افسارگسیخته چشم در چشم بزرگترها، مرزهای ادب و احترام را پشت سر میگذارند و گستاخانه با الفاظ زشت و نابهجا(زمان ما بهش میگفتند فحش)حرف خودشان را به کرسی مینشانند.
نمیدانم ما نسل جدید مادران و پدران کجای کار را اشتباه رفتهایم که فزرندانمان چنین گستاخ و بیادب شدهاند.
آخرین نظرات: