ساعت خواب:12.30 ساعت بیداری:05.15
میزان مطالعه: 2ساعت میزان نوشتن: 2.35
داستانی که امروز خواندم: «بومرنگ» اثر«استفانو بنی» و «میز،میز است»اثر«پتر بیکسل»
پرسه در فضای مجازی: حدود 1.30
ساعت5.15 بیدار شدم، طبق عادت صفحاتصبحگاهی را نوشتم و بعد هم برای خودم شیر قهوه و برای یاسر صبحانه آماده کردم.
خودم را وزن کردم، با دیدن عدد روی ترازو تا مرز سکته پیش رفتم. از فروردین تا الان حدود 5کیلو اضافه کردهام که این واقعا یک فاجعه بزرگ است. البته در تلاشم که ترس و استرس را به یک چرایی محکم برای رعایت رژیم غذایی و البته ورزش و پیادهروی تبدیل کنم.
داستانهای «بومرنگ» اثر«استفانو بنی» و «میز،میز است»اثر«پتر بیکسل» را خواندم. دو داستان جالب که شخصیت اصلی هر دو مردی تنها بود، در بومرنگ مرد بعد از فوت همسرش دچار افسردگی و از سگ خودش متنفر شدهبود. در طول داستان، راوی خواننده را با خود به مکانهای مختلف میبرد تا ببیند سرانجام مرد میتواند از دست سگش رها شود یا خیر. پایان داستان به نظرم یک طنز تلخ بود: مردی که بخاطر نفرت از سگش خودش از را پنجره به بیرون پرت کرد و سگی که به خاطر عشق به صاحبش با او بیرون پرید و مرگ هر دو را در آغوش گرفت.
در داستان «میز،میز است» پیرمرد تنهایی را داریم که چنان در تنهایی خودش غرق و دچار روزمرگی شدهاست که به هر در میزند تا خودش را از این وضعیت رها کند. تا جاییکه تصمیم میگیرد نام وسائل مختلف اطرافش را تغییر دهد. برای خودش یک زبان جدید ساخت که در آن فرش میز، آلبوم ساعت، روزنامه کمد و … بود. این قضیه تا جایی پیشرفت که او نام اصلی وسائل را فراموش کرد و چون کسی زبانش را نمیفهمید روز به روز از بقیه دور و دورتر شد. و روشش به جای اینکه تنهاییش را پایان دهد، او را تنها و تنهاتر کرد. این جمله در داستان خیلی به دلم نشست: «این داستان، قطعهی خندهداری نیست. با غم آغاز شد و با اندوه پایان مییابد.»
با اینکه دلم میخواست داستانم را بنویسم؛ ولی خواب پلکهایم را سنگین کرد و حدود یک ساعت خوابیدم. بیدار که شدم ساعت 8.45 بود. چون ساعت10 تمرین فولبادی داشتم فورا بساط صبحانهی تنبلونه را فراهم کردم و در کمترین زمان ممکن بلعیدم.
به قول استاد کلانتری ظرفی را مخصوص «چالش عادتسازی» محیا کردم و شروع به نوشتن موارد چالش و چرایی آنها کردم.
امروز اینقدر ذهنم درگیر چالش عادتسازی بود که اصلا سراغ اخبار نرفتم؛ ولی به لطف همسر محترم دقیقا در زمان سوت آغاز ورزش از ماجرای ترور «اسماعیل هنیه» در تهران مطلع شدم. اولش یکم بهم ریختم و ترسیدم حتی چندبار وسط ورزش به اخبار سرک کشیدم؛ ولی بعد تصمیم گرفتم به ترس و استرسم از جنگ غلبه کنم و با نوشتن، از زندگی در لحظه لذت ببرم.
همین ابتدای کار یک اشتباه کردم، آنهم اینکه بعداز ورزش بهجای مدتیشن، با مامان و یاسر تماس گرفتم و غرق در مکالمات تلفنی بودم که دختر بیدار شد و فرصت مدیتیشن را از دست دادم.
نوشتن، برای من آرامشبخشترین کار دنیاست، مخصوصا اگر ساعتها بیوقفه باشد و بتوانم نسخهی اولیه داستانی یا یادداشتی در خور انتشار در سایتم بنویسم.
امروز هم به نسبت روزهای گذشته بخت با نوشتن بیشتر یار بود و من او را با تمام وجود در آغوش گرفتم. هرچند امروز بشور و بساب در خانه بسیار بود؛ ولی تمام تلاشم را کردم که«قرار با کاغذ» فراموش نشود.
برای شروع به نظر خودم عالی بود،مخصوصا اینکه زمانم را در فضای مجازی هدر ندادم.
حدیث روز: «امیدوارم با ارادهیی قوی بتوانم آنگونه زندگی کنم که آرزویم است.»
آخرین نظرات: