هوا بس ناجوانمردانه گرم است. یعنی جوری گرم است که کولر باد داغ را به وارد ساختمان میکند. البته سالهای قبل هم در این زمان مشابه الان وضعیت اینجوری بوده و گرما بیداد میکرده؛ ولی امسال شرایط فرق میکند و بزرگنماییهای فضای مجازی بازار شایعات را به داغی هوا کرده و ترس از اشعه فرابنفش را به جان مردم انداخته است. ادارات امروز نیمه تعطیل و فردا تعطیل شدهاند.
گرمای هوا در وضعیتی است که حتی خبری از یاکریمهای محله نیست. انگار خاک مرگ روی شهر پاشیدهاند، همه جا در سکوت فرو رفتهاست.
ساعت13.14: امروز در تلاشم جوری روزم را سپری کنم که شب از خودم حالم به هم نخورد و حال خوشی داشته باشم. هدف امروزم «ورزش» بود که با وجود گرمی هوا و بدن خسته و کوفتهای که حدود سه هفته هیچ فعالیتی نداشته است نهمین جلسه پایینتنه را آنلاین با الهه انجام دادم.
دورهی «صد داستان» به ایستگاه 16 رسیدهاست و من تنها سه داستان خواندهام. امروز یاسر تعدادی از داستانها را پرینت گرفته و قصد دارم منظم آنها را بخوانم و خودم را به بقیه برسانم. برای ده روز دوم دوره استاد پیشنهاد نوشتن داستان در مورد شخصی که به ما نزدیک است را دادهاست. میخواهم در مورد خالهراحله بنویسم. چرا؟ چون همیشه برایم خاص و مهم بودهاست. هرچند هنوز دقیقا نمیدانم چی میخواهم بنویسم ولی میخواهم بنویسم.
اینروزها ذهنم حسابی درگیر است، درگیر بیماری خاله و دایی آقا یاسر. مدام به این فکر میکنم که چرا خدا اینجوری با بندگانش شوخی میکند. چقدر زندگی بیارزش و ناچیز است. با خودم فکر میکنم آیا زندگی که به ثانیهای نابود میشود ارزش این همه بدو بدو را دارد. گاهی میاندیشم مادامیکه انسان از لحظهای دیگر خبر ندارد و نمیدانم ثانیهای دیگر زنده است یا نه چگونه میشود برای آینده برنامهریزی کرد! چگونه میشود به آینده امیدوار بود. مثلا من برای یکسال برنامه میریزم ولی ممکن است حتی فردا را هم نبینم آیا این کار بیهوده است؟ روزی که نوبت به ما برسد چه برنامه داشتهباشیم چه نداشتهباشیم، چه تلاش کنیم، چه تلاش نکنیم همه چیز در چشم به همزدنی تمام میشود و برای همه یک جور است. این موضوع باعث میشود گاهی بیخیال همهچیز شوم؛ ولی باز ندایی از درونم فریاد میکشد مهم نیست آینده چه میشود برخیز و زندگی را زندگی کن.
«برخیز زندگی را زندگی کن» یعنی چه؟ یعنی چه که زندگی را زندگی کنم؟
آخرین نظرات: