کابوسی به‌نام جنگ

کابوسی به‌نام جنگ

  • دیشب یک شب فوق‌العاده وحشتناک بود. البته حتی «وحشتناک» هم نمی‌تواند دیشب را توصیف کند. شبی که با ترس جنگ و بمباران گذشت، شبی که در تمام مدت پانیک همراه من و لحظه‌ای خواب به چشمانم نیامد.
  • حالا که روز رسیده و صفحات‌صبحگاهی را در هاله‌ای از ترس و بغض از دست دادم، نتیجه گرفته‌ام که مقصر تمام اتفاقات خودم بودم؛ اگر من آن موقع شب اخبار را رصد نمی‌کردم، اگر مدام دنبال جنگ نبودم، اگر سرشب گوشی را خاموش می‌کردم، هیچ‌کدام از اتفاقات دیشب رخ نمی‌داد و من حالا در آرامش کامل بعد‌از نوشتن صفحات‌صبحگاهی و نوشیدن قهوه روزم را می‌ساختم.
  • هنوز هم می‌ترسم، از جنگ و عواقب آن می‌ترسم، دلم می‌خواست نه یاسر برود سرکار، نه فاطمه‌خانم مدرسه؛ ولی امکانش وجود ندارد حتی اگر واقعا هم جنگ شود باز هم باید زندگی کرد نباید کوچکترین اتفاقی زندگی ما را مختل کند. یادمه در مدتیشن مربی می‌گفت: «تا وقتی نفس هست یعنی فرصتی برای زندگی وجود دارد پس باید زندگی کرد». من نفس می‌کشم پس خدا هنوز هم فرصتی برای زندگی به من داده‌است که باید از آن استفاده کنم.
  • می‌خواهم لیستی از تمام کارهایی آماده کنم که سبب می‌شود امروز را زندگی کنم و از آن لذت ببرم.
  • باز علائم استرس و اضطرابم یکی بعد‌از دیگری، دارد سر‌ و کله‌شون پیدا می‌شود. امروز حتی حوصله‌ی پخت ناهار نداشتم و املت خوردیم. وسط این‌ همه دلشوره و استرس و بیخوابی دیشب بابا هم بیمارستان بستری شده‌است و استرسم هزاران، هزاران برابر بیش‌تر شده‌است. نمی‌دانم چم شده‌است؟ چرا حوصله‌ی هیچ‌کاری را ندارم سه جلسه از ورزش گذشته و من فقط یک جلسه تمرین کردم. ترم اسفند هم که عملا به چوخ رفت. وزنم باز دارد بالا می‌رود و سایزم در حال برگشت است. چرا این‌جوری شدم؟ آن وحیده پر از انرژی کجا رفته‌است؟ باید چکار انجام دهم.
به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط