• ساعت6.45صبح با سر و صدای همسایهها که روز عید را غنیمت شمارده و راهی گردش و تفریح میشدند از خواب بیدار شدم؛ البته بیدار که نه شبیه جنزدهها از خواب پریدم. ضربان قلبم بالارفته بود و نمیدانم چرا حسی شبیه بعداز زلزله داشتم. حدودا 10دقیقهای طول کشید تا بفهمم من کیام؟ اینجا کجاست؟ و…
• به رسم عادت به سراغ صفحاتصبحگاهی رفتم و هرچه الان میاندیشم یادم نمیآید برگههای سفید را با چه واژههایی سیاه کردم؛ هرچند مهم هم نیست، مهم این است بعداز نوشتن آرام شدم و ضربان قلبم کاهش پیدا کرد.
• حسابی از برنامهی دوره عقب ماندهام،از شش داستانی که استاد به شتراک گذاشتن، تنها موفق به خواندن و خلاصهنویسی داستان «کنت و مهمان عروسی» شدهام، و چند روز است جرقه و طرحی ننوشتهام.
• در تلاشم که به منفی و مثبت فکر نکنم و تنها از اینکه یک لیوان دارم لذت ببرم. بعداز چند ماه، بالاخره بر «کمالگرایم» غلبه کردم و خلاصهی داستان«کنت و مهمان عروسی» را بدونکه به نظر و برداشت دیگران فکر کنم در سایتم و اینستاگرام به اشترک گذاشتم.
• بعداز حدود 40 روز که بهانههای مختلف از ماه رمضان گرفته تا حضور فاطمه و تعمییرات خانه و… امروز بر بهانهها غلبه کردم و روح و جسمم را با ورزش صیقل دادم. یادم نیست کجا و چی خواندم؛ ولی معناش این بود هرروزی که آدم از هدفش دور شود شروع مجدد برایش سختتر میشود، واقعا همینجوری است امروز وقتی بعداز 40 روز مجدد ورزش کردم متوجه شدم چقدر بدنم ضعیف شدهاست، حتی حرکتهایی که در زمان استمرار تمرین به راحتی انجام میدادم برایم سخت و دشوار شده بود. چندینبار تصمیم گرفتم بیخیال شوم؛ ولی یاد اولین روزی افتادم که برای اولین بار تمرین را شروع کردم و حتی با دمبل یک کیلویی نمیتوانستم کار کنم. پس ادامه دادم و این درد لذتبخش را به جان خریدم.
• طبق معمول لوزههای فاطمهخانم عفونت کرده و باز بیچاره درگیر تب و سرفه است. با اینکه داروهایش را بهتراز دکتر میدانم ولی ترجیح میدهم برود دکتر. به لطف تعطیلی عیدفطر خبری از متخصص نیست و باید به پزشک عمومی قانع بود.
• از محیط بیمارستان متنفرم،فضای درمانگاه و بیمارستان همیشه باعث ایجاد استرس و اضطراب در من میشود و ضربان قلبم بالا میرود. یادم نیست سالها قبل هم اینجوری بودم یا نه از اتفاقات سال 98 و همراه شدن «پانیک» با من اینجوری شدم. وارد درمانگاه یا مطب دکترهایی که در دوران اوج بیماری اضطراب و پانیک به آنها مراجعه کردهام که میشوم، ناخواسته پاهایم سست میشود، ضربان قلبم بالا میرود، انگار کسی قفسهی سینهام را فشار میدهد؛مخصوصا اگر مثل امروز کسی هم در اتاق نوارقلب باشد یا مشکل فشارخون داشته باشد. آنوقت است که من کلا بهم میریزم و دلم میخواهد گریه کنم؛ حتی الان هم که دارم مینویسم هم مینویسم تمام آن حسها خودشان را روی من ریختهاند و من در تلاشم با نوشتن آنها را از خودم دور کنم. بزرگترین آرزویم زندگی بدون استرس و اضطراب و لذت بردن از آن است. زندگی بدون توهم بیماری، سکته، سرگیجه، غش و …
• هرچند اگر بخواهم مثبت بیاندیشم باید وحیدهای که آن روزهای سخت را پشت سر گذاشته افتخار کنم. فقط من میدانم وحیده چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته و میدانم که باز هم میتواند. شاید اگر آن روزها نبود من هرگز با نوشتن، کتاب و ورزش دوست نمیشدم. به پشتسرم که نگاه میکنم مدام یاد این جملهی کتاب«کیمیاگر» میافتم«تاریکترین لحظه، لحظه قبل از طلوع خورشید است.»
• امروز هم گذشت و فعالیتهای دوره باز به فردا موکول شد امیدوارم که بتوانم قبلاز پایان ده روز اول خودم را به دوستان برسانم.
آخرین نظرات: