بدرقه

• 7.45صبح، با صدای پیامکی که یاسر برای اعلام رسیدنش ارسال کرده‌است بیدار می‌شوم. روز موعد رسید،چند ساعت دیگر با صدای سوت قطار مشهد-کرمان بر می‌گردیم به روز‌های تنهایی و من می‌مانم و فاطمه‌خانم.
• بغض عجیبی گلویم را چنگ می‌زند. می‌خواهم صفحات‌صبحگاهی بنویسم؛ ولی چشمانم بعد‌از یک بارش شدید در خواب، توان خیره شدن به کاغذ را ندارد. مغزم هم که کاملا درگیر شام فاطمه در قطار است، به سختی از رختخواب بیرون می‌آیم. شام فاطمه را حاضر می‌کنم و به سراغ طرح داستان می‌روم. ذهنم برای نوشتن آزاد نمی‌شود، شیطان وسوسه‌ام می‌کند تا به سراغ «هوش مصنوعی» بروم، نمی‌دانم تمام هوش‌های مصنوعی خنگ هستند یا من به سراغ خنگ‌ترینش رفته‌ام.
• تلاشم در فهماندن منظورم به هوش مصنوعی بی نتیجه می‌ماند. طرح داستان خودم، ذهنم را درگیر کرده‌است. داستان زنی 38 ساله که دچار بیماری چاقی و پانیک است و اهمالکاری اجازه نمی‌دهد بر این دو غلبه کند. یک روز بعداز یک حمله‌ی پانیکی شدید تصمیم می‌گیرد خودش را از شرایطی که در آن گرفتار شده‎‌است نجات دهد. راه‌های مختلفی را امتحان می‌کند و در مسیر با چالش‌های مختلفی مواجهه می‌شود. بعداز آزمودن راه‌های مختلف با کمک یک درمانگر تصمیم می‌گیرد با کمک نوشتن خودش را درمان کند. در پایان با تمام سختی هایی که در مسیر متحمل شده‌است می‌تواند بر هیولای چاقی و پانیک غلبه کند و کتابش برنده جایزه می‌شود.
• وسایل فاطمه را آماده کرده‌ام، منتظرم دختر‌ها بیدار شوند تا برای رفتن به راه‌آهن آماده شویم. یاسر سرکار است و مجبوریم با آژانس برویم. دلشوره و استرس عجیبی دارم که نمی‌توانم دلیلش را بیابم.
• طرح داستانم را ویرایش می‌کنم و برای خانم محمد‌قاسمی می‌فرستم. امیدوارم مورد قبول واقع شود و من بتوانم سوار قطار «100داستان» شوم.
• امروز روی آهنگ‌های «راغب» قفلی زده‌ام. با این‌که شاد هستند؛ ولی به پای بغض من نمی‌رسند و زورشان به گرفتگی دلم نمی‌رسد. دلم گریه می‌خواهد، یک گریه بلند و طولانی تا تمام بغض‌هایم تمام شود.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط