هم‌خانه‌ای به نام پانیک

• نسیم خنکی بهاری که از پنجره خودش را به داخل رسانده است، بوی خوش کیک پرتقالی را با خود از آشپزخانه به پذیرایی و از آن‌جا روی تمام حس‌های من ریخته‌است.
• بعد‌از ۶ سال که فاطمه‌خانم با حضورش زندگی را برای من رنگی‌تر کرده‌است، این اولین بار است که در آرامش و با حال و هوای پادکست سایاک بدون نکن و بکن مواد کیک را آماده و آن را به فر می‌سپارم.
• دیشب شب عجیبی بود، با این‌که سال‌هاست به تنهایی شب‌های شیفت بودن یاسر عادت کرده‌ام؛ ولی دیشب دچار ترس و وحشت عجیبی شده‌بودم، ترس و وحشتی که تمام وجودم را به رعشه در آورده بود و من‌را دچار تنها‌زدگی کرده‌بود.
• «تنها‌زدگی»، لفظی که دیشب در اوج ترس و وحشت و هجوم احساس‌های آزاردهنده به ذهنم خطور کرد. با تمام وجودم دلم می‌خواست بچه‌ها برگردند حتی به یاسر پیشنهاد دادم مرخصی بگیرد که به خانه برگردد؛ ولی امکانش وجود نداشت، ساعت از ۲.۳۰ نیمه شب گذشته بود که در میان روشنایی چراغ‌های خانه در‌حالی‌که در را شش قفله کرده‌بودم به خواب رفتم.
• حدود ۸.۳۰ صبح با تماس یاسر که پشت در شش قفله مانده‌بود بیدار شدم. با‌ این‌که دیر خوابیده‌بودم تصمیم گرفتم نخوابم، به دفتر صفحات‌صبحگاهیم پناه بردم و خودم را از تمام ترس‌ها و افکاری که دیشب خواب را از من ربوده‌بود، رها کردم.
• افطار خانه‌ی حسین‌آقا دعوتیم پس دغدغه افطار ندارم، پس بساط کیک پرتقال را علم می‌کنم. قرار ‌است بچه‌ها را برای گردش و آلمان‌گردی به خیابان ببریم ولی هوا سرد و طوفانی‌ست و من چشم به آسمان دوخته‌ام تا اگر آرام گرفت، راهی گردش شویم.
• یاسر که می‌خواهد دنبال دختر‌ها برود، ناگهانی تصمیم می‌گیریم حالا‌که کیک داریم برای فاطمه‌خانم یک تولد سوپرایزی بگیریم. سریع دست به کار می‌شوم با ریسه‌هایی که از تولد‌‌ سال‌های قبل است پذیرایی را تزیین می‌کنم. جمعه است، آن‌هم یک جمعه دلگیر در دل ماه رمضانی که خودش را روی نوروز ریخته‌است. جز سوپری مغازه‌ی دیگری باز نیست پس تنها هدیه‌ی تولدی که می‌شود خرید لپ‌لپ است.
• آهنگ تولد را آماده کرده‌ام برف شادی به دست دوربین را روشن کرده‌ام تا از ذوق و هیجان فاطمه‌خانم فیلم بگیرم. وارد که می‌شود نه تنها از خوشحالی با در نمی‌آورد بلکه با عصبانیت به اتاقش می‌رود و من هم مثل برف‌های شادی که روی فرش ذوب می‌شوند، ذوب می‌شوم.
• شب قدر است. دلم گرفته است از دیروز این دومین‌باری است که دچار پانیک می‌شوم، برای آرام کردن و توجیح خودم که بابا تو چیزیت نیست و این تنها پانیک است در گوگل در موردش سرچ می‌کنم. من و پانیک سال‌هاست که با یکدیگر زیر یک سقف زندگی می‌کنیم و من کاملا او را می‌شناسم؛ ولی گاهی باز هم برایم غریبه می‌شود و باید در موردش بخوانم.
• چشمانم منتظر بهانه‌ای هستند تا مجالی برای باریدن پیدا کنند. بهانه‌اش پیدا می‌شود و آن‌ها شروع به بارش می‌کنند. آرام که می‌شوم چمدان فاطمه را می‌بندم حس عجیبی دارم، دوست ندارم او برود، دلم می‌خواهد او را حبس کنم و تا ابد برای خودم نگه‌دارم؛ اما امکانش وجود ندارد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط