مامان به من اعتماد کن

– هنوز چشمانم میان خواب و بیداری گرفتار است، پنجره را می‌گشایم. شهر لباس عروس سفیدی از جنس برف به تن کرده‌است و برف سرمایش را روی ساختمان‌های سر‎‌به فلک کشیده و کوچه‌های تنگ و باریک شهر ریخته است. هیچ موجود زنده‌ای در خیابان وجود ندارد، به قول معروف حتی مگس هم پر نمی‌زند. برف چه واژه‌ی شادی آفرین و شورانگیزی است. ذهنم به سراغ ریشه و تاریخچه واژه برف می‌رود، چه شد که به برف گفتیم برف؟ آیا در گذشته برف نام دیگری داشته‌است یا نه از همان ابتدا برف بوده است. افکارم من را به سوی حضرت گوگل می کشاند. سایت واژه‌یاب بالا نمی‌آید. نمی‌دانم مشکلش چیست. چند‌بار رفرش می‌کنم ولی باز هم بالا نمی‌آید. جرعه‌ای از شیرقهوه‌ام را که با سردی هوا در‌آمیخته و گرمایش را فراموش کرده‌است می‌نوشم. به سراغ ویکی‌پدیا می‌روم.
– در مورد برف می‌خوانم این‌که در ابتدا وفر بوده‌است و بعدها به برف تبدیل شده‌است. افسانه‌هایی که در مورد برف وجود دارد و برف در شعر و نثر فارسی. می‌خواهم تا تنور داغ است نان را بچسبانم و خوانده‌هایم را تبدیل به مقاله کنم(مقاله نوشتن اصولی را بلد نیستم ولی کاچی به از هیچی) دلم یک آهنگ دلنشین می‌خواهد برای نوشتن یک آهنگ بی‌کلام که حواسم به کلماتش پرت نشود.‌
– ساعت8.20 باورم نمی‌شود نزدیک به دو ساعت است که در دنیای برف غرق شده‌ام، در مورد آن خواندم، نوشتم و منتشر کردم. در میان تمام خوانده‌ها این بیت شعر از صائب تبریزی حسابی به دلم نشست:
در لحاف فلک افتاده شکاف پنبه می‌بارد از این کهنه لحاف
شعری بس زیباست.
– مقاله‌ام را منتشر کردم؛ ولی نمی‌دانم چرا در سایتم نمایش داده نمی‌شود. باید به آقای قائدی بگویم تا مشکل را حل کند. دارم فکر می‌کنم مطلب را به صورت پست در اینستاگرام منتشر بکنم یا نه.
– همچنان منتظرم جناب قائدی برای مشکل سایتم چاره‌ای بیندیشد تا بتوانم لینک مطلبم را به اشتراک بگذارم. برف همچنان با دانه‌های ریز در حال بارش است، دانه‌هایی که اگر درشت بود از دیشب تاکنون حداقل نیم متر برف بر روی زمین سرد تلنبار شده‌بود. البته به همین هم راضی هستیم، هر‌جوری که ببارد خوب است و قطره آبی می‌شود برای رهایی از خشکسالی.
– خانه شبیه خرابه شام است و انبوهی ظرف از درون سینک با چشمان وق‌زده به من خیره شده‌اند، لباس‌های شسته شده هم که از روی رخت‌آویز برایم دست تکان می‎دهند. مانده‌ام از کجا شروع کنم.
– ساعت 10 قرار ورزش دارم، از الان تا موعد قرار 45دقیقه وقت است در این زمان چه کارهایی می‌توانم انجام دهم، بهتر است به جای اندیشیدن به این‌که چه کنم، دل از لپ‌تاپ بکنم و کاری را انجام دهم.

لباس‌ها را تا می‌زنم فرصتی برای راهی کردن آن‌ها به خانه‌هایشان وجود ندارد، به سراغ ورزش می‌روم.
– ساعت15.30 تقریبا بعد‌از ورزش کار خاصی انجام نداده‌ام جز بازی و دیدن انیمیشن«داستان اسباب‌بازی‌‌های4» با فاطمه‌خانم. دختر راضی شده‌است که من اندکی بخوابم، زمان را برای 16.30 تنظیم می‌کنم و دراز می‌کشم.
– صدای آلارام موبایلم می‎آید می‌خواهم از روی تخت بلند شوم ولی دختر اصرار دارد چند دقیقه دیگر هم دراز بکشم و من هم می‌پذیرم.
– با برخاستن از جایم با چیزی رو‌به‌رو به شوم که تک‌تک سلول‌های بدنم را شگفت‌زده می‌کند، در تایم خواب من دختر اتاق خودش و پذیرایی را مرتب کرده‌است. به شدت ذوق‌زده‌ام. میان ذوق‌زدگیم او حرفی می‌زند که منجمد می‌شوم. باورم نمی‌شوم تمام این‌کار‌ها برای این بوده‌است که اعتماد من را جلب کند و من باور کنم اگر بخواهم برایش آبجی بیاورم او کنارم است و می‌توانم به او اعتماد کنم. ولی من می‌ترسم، از بهم ریختن نظم زندگیم، از خارج شدن از نقطه امن زندگیم می‌ترسم. بر‌سر‌دوراهی گیر کرده‌ام که خودم هم نمی‎دانم به کدام سمت باید بروم.
– مدتی است در بحران گرفتار شده‌ام نمی‎‌دانم چی می‌خواهم، چکار می‌خواهم انجام دهم. احساس می‌کنم خودم را گم کرده‌ام وحیده را گم کرده‌ام. ولی نمی‌خواهم شکست را بپذیرم می‌دانم که باز هم می‌توانم اوضاع را سر و سامان دهم، شک ندارم همه چی درست خواهد شد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط